59.منو نبخش

435 66 25
                                    


چشماشو باز کرد.
درد سمت چپ سینش اونقدری زیاد بود که حس مرگ رو بهش می داد. چشماش سقف بالاسرشو تار می دید. انگاری توی سرش تیغه های تیز بکار گذاشته بودن و درد رو به تمام وجودش القا می کردن. حس جنازه ای رو داشت که فقط چشماش می دید و توان حرکت نداشت.

به سختی سرشو برگردوند. اتاق سرد و خالی بود.
انگار هنوز حافظش اتفاقی که دیشب افتاده بود رو به یاد نمی اوورد. ولی هنوزم صدای جیغ و دادش توی گوشش اکو می شد.

سریع از روی تخت بلند شد. اسمی که از دیشب تاحالا مدام توی خواب و بیداری زمزمه می کرد رو به زبون اوورد:

+بکهی...

اشکاش از دیشب تاحالا خشک شده بودن. نفهمید کی بیهوش شده و الان توی تخت چانیول چشماشو باز می کرد. ولی دیشب تا لحظه آخر جسد سرد خواهرشو توی آغوش گرفته بود و صدای داد و گریش دل هر سنگی رو آب می کرد. به یاد اوورد لحظه آخر توی آغوش چانیول بیهوش شد و به زور جسد بی جون بکهی رو از آغوشش بیرون کشیدن.

دیشب برای همه ی اعضای این خونه مثل شکنجه بود.شبی که به سختی صبح شده بود.

حس می کرد تمام دیشب یه کابوس و خواب پریشون بوده! هنوز مرز بین واقعیت و رویا رو درک نکرده بود. ولی حال بدش ، درد سینش ، چشمای پف کرده و بدن لرزونش بهش یادآوری می کرد دیشب یه واقعیت بوده!

پس بکهی الان کجاست؟ چانیول کو؟ چرا هیچ صدایی نمیاد؟
کسی خونه نیست؟چرا همه چیز انقدر تاریک و سرده؟

بلند شد و تلو تلو سمت پنجره رفت.بلافاصله نگاهش به چانیول افتاد که جلوی ش یه گاری بزرگ و اسب بود...اون گاری برای...نه...

+نه...نه...چانیول...

سریع سمت در رفت و با تمام سرعت پله هارو پایین اومد. خونه غرق سکوت و تاریکی بود. همه برای خاکسپاری رز گری رفته بودن. هوا دلگیر و ابری بود. مثل دل هاشون ، مثل شهر، مثل همه چیز...

در خونه رو باز کرد و با قدمای ضعیفش و پاهای برهنه سمت چانیول رفت. هنوزم صدای گریه های بلند چانیول رو از دیشب به یاد داشت. اولین بار بود که صدای گریه هاشو می شنید. مرد قوی و سنگش دیشب تبدیل به بچه ی ضعیفی شده بود که مدام گریه می کرد و به آغوشش می کشید.

چانیول با دیدنش سرشو بالا گرفت. از دیشب تا الان مدام به جسد بکهی زل زده بود. تنها، توی کلبه ، براش گریه کرده بود.
بکهیون تو دستاش از حال رفت. مجبور شد خودش تنهایی بالا سر بکهی باشه...

خوشبحال رز....تمام افراد خونه بالا سر جنازش جمع شده بودن و برای مرگش افسوس می خوردن و دلسوزی می کردن. ولی بکهی کوچولوی پنج ساله و برادرش کسی رو جز مرد بازرس جوان نداشتن. حتی الانم جمعیت زیادی توی شهر برای خاکسپاریش جمع شده بودن!

ولی جسد بکهی اونقدری بی پناه وسط کلبه ی کوچیکشون افتاده بود که چانیول دیگه به تنهایی نمی تونست این غم بزرگ رو تحمل کنه.

My Heaven Is In The Middle Of HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora