54.بوسه ماه

264 71 15
                                    

+قراره گیر بیفتم!

با جمله ای که گفت سر سه نفر رو به روش بالا اومد و سوالی و متعجب بهش نگاه کردن .
مرد ، بی خیال با بخاری که به خاطر سرمای لیوان دورش رو گرفته بود بازی می کرد.

لوهان کنار دستش خودشو روی میز جلو کشید و با چشمای درشت شدش به مرد خیره شد.

_منظورت چیه؟!

+واضح گفتم! قراره گیر بیفتم.

چشماشو بالا اوورد و به سه نفر رو به روش نگاهی انداخت و در کمال تعجب متوجه غم و ناراحتی خاصی توی نگاه ژولیت شد.

+چرا ناراحتی ژولیت؟ نکنه دوست داری تا ابد اینجا بمونی؟!

جولینه جوان مثل همیشه کنار ژولیت نشسته بود.سرشو بالا اوورد و به مردی که نیشخند کمرنگی روی لباش بود نگاه کرد.

_آقا! اگر شما رو پیدا کنن چیکار می کنن؟

لحنش باعث میشد جونگین حس کنه که اعضای این خونه واقعا عجیبن! چون اون یه قاتل بود و تو زمان خودش اونارو به بدترین نحو شکنجه کرده بود ولی الان پسرک جلوش با تک چشم غمیگنش نگران بود که بعد از فاش شدن هویتش چه بلایی سرش میاد؟

+میکشن! بدترین کاری که از دستشون بر میاد انجام بدن همینه! اگر خیلی به خودشون زحمت بدن ممکنه قبل از مرگم یه محاکمه و کاغذ بازی کوچیکم انجام بدن!

لوهان ابروهاشو بالا انداخت. زبونشو تو دهنش چرخوند . حس بدی که به دلش افتاده بود میگفت قرار نیست پایان داستانشون زیادی قشنگ باشه! طوری که حتی ژولیت و جولین هم از به پایان رسیدن این داستان راضی نبودن.
موندن اون سه نفر اونجا کاملا خلاف تصور جونگین بود. جولین و ژولیت حتی به یک چشم هم راضی بودن و زندگیه معمولی ای رو توی خونه ی جونگین میگذروندن طوری که بعضی اوقات جونگین حس می کرد دوست داره اون چند نفر رو مثل خانواده برای خودش نگه داره!
ولی خانواده ای که هیچ نسبتی باهات ندارن و به واسطه ی نفرت و انتقام دور هم جمع شدن.

_حالا چرا یهویی فکر می کنی قراره گیر بیفتی؟

لوهان پرسید و منتظر شد تا مرد رو به روش بعد از نوشیدن آبش حرف بزنه‌.
جونگین نفسشو بیرون داد و لیوانو روی میز گذاشت.

+چون امشب با بازرس پارک بودم!

ژولیت و جولین با شنیدن اسم اون فردی که تو نظرشون خیلی مهم بود و روزی امید داشتن که به وسیله ی اون پیدا بشن جلو اومدن تا ادامه ی حرف مرد رو بشنون.

+در کمال تعجب و البته تاسف برای خودم ، کمی هول شدم و حرفایی زدم که شاید باعث بشه بهم شک کنه.

_شک کردن برای کشف کردنت کافی نیست!

لوهان بلافاصله با خونسردی گفت و به صندلی تکیه داد. بعد از چند لحظه ادامه داد:

My Heaven Is In The Middle Of HellDove le storie prendono vita. Scoprilo ora