بعداز مطمعن شدن ازینکه همه ی وسایشلو برداشته ، در اتاقو به ارومی باز کرد و بدون اینکه صدایی ایجاد کنه از اتاق خارج شد .
بالای پله ها وایساد و نگاهی به دور و اطراف انداخت. ظاهرا همه خواب بودن.
سعی کرد و با آروم ترین صدایی که میتونه تولید کنه از پله ها بیاد پایین.
به آخرین پله که رسید نفس راحتی کشید. در سالن رو باز کرد و بالاخره تونست از خونه بیرون بیاد.اتاقکی که بکیهون توش زندگی می کرد بیرون از خونه بود.
هاله ی نور از اتاقک بیرون می زد ، این یعنی بکیهون بیدار بود و آماده ی رفتن.
وقتی به اتاقک رسید آروم در زد و طولی نکشید که بکیهون درو باز کرد.
مثل همیشه لباس سفید و شلوار مشکی ساده ای تنش بود و موهاش مرتب بنظر می رسید.+سلام آقای پارک!
با صدای آرومی طوری که فقط چانیول بشنوه گفت.
_سلام ، آماده ای؟!
بکیهون سری تکون داد و با انگشتش اشاره کرد که یه لحظه صبر کنه.
بکیهون توی اتاقک برگشت و نگاهیی به بکهی که با کلی زور و دعوا بالاخره خوابیده بود کرد . جلو رفت و روشو با پتو کشید.
نزدیک شد و لباشو به پیشونی خواهرش نزدیک کرد و بوسه سطحی روش زد . فانوس کنار تختشو برداشت و روی طاقچه گذاشت ، هیچوقت اتاقو تاریک نمی کرد. بکهی به شدت از تاریکی می ترسید.
فانوسی که خاموش بود رو برداشت و شمعشو روشن کرد ، این وقت شب اون بیرون چشم چشمو نمی دید.بعد از مطمعن شدن از همه چی از اتاق خارج شد و به چانیول که با صبوری دم در منتظرش بود نگاه کرد.
توی این دو روز احساسات مختلفی به مرد روبه روش داشت . احساسی مثل امنیت ، یا شایدم اعتماد._من آماده ام.
چانیول با شنیدن صداش برگشت و نزدیکش شد.
+من راهو بلد نیستم ، قبرستون همین نزدیکیه؟
میتونیم از اسب استفاده کنیم؟!_نزدیکه ، میشه پیاده رفت ، اسبا ممکنه سر و صدا کنن.
+بریم.
چانیول فانوس روشنو از دستش گرفت و به سمتی که بکهیون گفته بود راه افتادن.
توی مسیری که میرفتن حتی صدای کوچکترین چیزی هم به گوش نمی رسید.
آنقدری تاریک بود که فانوس پرنور دستشون هم جواب نمی داد.
چانیول نگاهیی به بکیهون کرد که با استرس پوست دستشو می کند.
با شک و تردیدی که نسبت به بکهیون داشت ، اول نمیخواست اون پسرو همراه خودش بیاره، چون الان تو اون نقطه و تو اون لحظه کشتن چانیول راحت ترین کار بود .
KAMU SEDANG MEMBACA
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fiksi Penggemar[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...