[قسمت قبل جایی که کای رفت داخل اتاق تموم شد...
این قسمت از زمان قبل تری شروع میشه.
یعنی صبح همون روز.]از وقتی چشماشو باز کرده بود به جای خالی کنار دستش و پرده های کنار رفته ی اتاق نگاه می کرد. نور تیز خورشید که مستقیم روی تخت می تابید از خواب بیدارش کرده بود. مثل اتاق خودش. مثل هر صبحی که با نور آفتاب از خواب بلند می شد و بالافاصله بالاسر زن خوابیده ی روی تخت می رفت . سرشو نزدیک می برد تا صدای نفساشو بشنوه و بعد خودش با خیال راحت نفس می کشید.
ولی الان کسی تو اتاق نبود که بخواد نفساشو بشماره....به سختی با سرگیجه و ضعف بدی که به سراغش اومده بود روی تخت نشست. هنوزم سردرگم چیزایی بود که دیشب تو اون دفتر لعنت شده خونده بود.
حتی وقتی نگاهش به دفتر جونگین که دیشب همونطور روی میز ولش کرده بود افتاد ، حس حالت تهوع بدی به سراغش اومد.پاهاشو رو زمین چوبی و سرد اتاق گذاشت و از روی تخت بلند شد. با اینکه اتاق سرد بود ولی احساس گرما می کرد. دستشو روی گونه هاش گذاشت و از داغیه صورتش تعجب کرد.
می تونست صداهاییرو از پایین بشنوه . صدای خنده های لوهان واضح ترین صدا بین همه ی اون صداها بود.
به سختی دستشو به دیوار تکیه داد تا تعادلشو به خاطر سرگیجه از دست نده. با قدمای آروم سمت در رفت و بازش کرد.با باز شدن در صداها واضح تر شد. با شنیدن صدای جونگین حسی بهش می گفت که همون لحظه درو ببنده و رو تخت برگرده ولی احساس ضعف و گشنگی و بوی نونی که تا طبقه ی بالا می اومد مانعش شد.
در اتاقو بست و آروم سمت پله های خراب و چوبی رفت.
حالا که دقت می کرد خونه ی بزرگی بود. چطور ذهن کسی تابه حال به اینجا نرسیده؟ خیلی راحت میشد اینجا رو پیدا کرد.ولی یواشکی و یه جای کوچیکی تو ذهنش جونگین رو به خاطر انتخاب این مکان برای پنهون شدن تشویق می کرد. جالب بود!
با هر قدمی که روی پله ها بر می داشت جلوی چشماش تار می شد. کم کم داشت از بیدار شدن و پایین اومدن پشیمون میشد، چون حس می کرد هر لحظه ممکنه تعادلشو از دست بده و زمین بیفته.
به محض پایین اومدن از آخرین پله سرشو بالا اوورد و با میز غذاخوری شش نفره چوبی وسط سالن مواجه شد.
افرادی که سر میز نشسته بودن با دیدن کیونگسویی که از اتاق بیرون اومده و انگاری می خواد باهاشون غذا بخوره سرشونو بالا اووردن و به چشمای گیج و بی حال پسر زل زده بودن. دیگه صدای خنده هاشون نمی اومد... و حالا فقط سکوت و نگاهای سوالی بود که به سمت کیونگسو نشونه گیری شده بود.
جونگینی که سر میز نشسته بود با دیدن کیونگسو دست از غذا خوردن کشیده بود و با تعجب بهش نگاه می کرد. باورش نمی شد کیونگسو بالاخره تصمیم گرفته از اتاق دربیاد.
STAI LEGGENDO
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...