درو با آروم ترین صدای ممکن باز کرد و اول به داخل اتاق سرک کشید. کیونسگو چشمایی که کم کم داشت سنگین میشد و آماده ی رفتن به دنیای خواب میشدن رو باز کرد. سرشو بالا گرفت به مردی که از پشت در اومد نگاه کرد.
کاش زودتر روی تخت میومد و میخوابید و با مرد رو به روش مواجه نمیشد. تو تاریکی اتاق که تنها منبع نورش شمع ضعیف فانوس بود به جونگین نگاه می کرد.
ضربان قلبش بالا رفته بود. ولی نمی دونست چرا؟ کدوم حسشو باید جواب بده؟ کدوم حسشو نادیده بگیره....
ترس..اضطراب....نفرت ...عصبانیت....؟+ببخشید که بیدارت کردم!
جونگین با صدای آرومی زیر لب گفت و با قدمای آروم نزدیکش شد.
کیونسگو پتو رو تا گردن روش کشیده بود تا بدن لختش معلوم نشه. جونگین کیف پارچه ای رو که از الا گرفته بود با تردید نزدیک کیونگسو گذاشت.+به الا گفتم یکمی از خونتون برات لباس بیاره تا بهت بدم.
کیونگسو به خاطر نزدیکی و حس کردن دوباره ی اون بوی تلخ مشتشو دور پتو سفت تر کرد. صدای جونگین تنشو به لرزه در می اوورد.
مرد بزرگ تر کیفو سمت پسرک هول داد. کیونگسو برای تایید سرشو محسوس تکون داد.
+کیونسگو سردته؟
با دیدن حالتی که کیونگسو توش بود و پتو رو تا زیر صورتش بالا کشیده بود پرسید.
پسر بدون اینکه نگاهش کنه سرشو به دوطرف تکون داد.+آخه پس چرا اینطوری ای...پنجره بازه؟
نگاهشو به پنجره ای داد که تا آخر باز بود و باد و سوزی که از بیرون می اومد پرده های سفید و حریر رو تکون می داد.
+چرا پنجره رو نبستی؟ اتاق خیلی سرده! مریض میشی...
غرغر کنان سمت پنجره رفت و پرده هارو کنار زد. کیونگسو با نفرت سرشو پایین انداخت و دستشو از زیر پتو بیرون اوورد و کیف پارچه ای رو سمت خودش کشید.
"مریض میشی!"
کلمه ی آخر جونگین توی سرش اکو میشد، چرا مریض شدن کیونگسو اینقدر باید براش مهم باشه؟!جونگین پنجره رو بست و پرده های حریر و سفید رنگو صاف کرد.
+این پرده ها بهتره درسته؟ فکر کنم اونا خیلی تیره بودن! حس میکنم روشنایی رو دوست داری . اونارو کندم و انداختم دور!
شاید اگر هفته ی پیش بود کیونگسو با شنیدن این حرف از آقای کیم لبخند محوی رو لباش می اومد و دلش گرم میشد. شاید به خاطر اینکه کسی بهش اینقدر اهمیت میده از خوشحالی کل شهر رو می دویید تا به خونه برسه. ولی الان....فقط سنگینی ای بود که روی سینش حس می کرد. الان فقط حجمی از درد بود که دوست داشت بالا بیاره.
جونگین برگشت و جلوی آینه ی قدیه کنار تخت وایساد. پشتش به کیونگسو بود ولی می تونست تصویر پسرو که پتو رو از روی خودش کنار میزنه و بدن لختشو به نمایش میزاره رو ببینه. کیونگسو سریع یکی از لباسایی که تو کیف پارچه ای بود رو برداشت و تنش کرد و بعد با آرامش شروع به بستن دکمه های لباس مشکی رنگش شد.
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...