45.افرودیت

330 74 13
                                    

🚫این پارت کامل اسمات هست، اگر کسی هست که دوست نداره ردش کنه.
چیز مهمی رو از دست نمی دید🚫

یقه ی پیرهن آبی آسمونی رنگشو صاف کرد. موهای لخت و شونه کشیدشو با دست درست کرد و نزدیک میز مرد شد.

چانیول سرشو روی میزش گذاشته و از خستگی خوابش برده بود. متوجه باز شدن در و پسری که داخل اتاقش شده بود نشد.

بکهیون با قدمای آروم سمتش رفت و بالا سرش وایساد.
به چشمای درشتش و مژه های بلندش که بسته بودن نگاه کرد.
چقدر به سکوت اتاقش نیاز داشت. چقدر به آرامشی که چانیول بهش می داد نیاز داشت.
کاش می‌شد مرد همینجور خواب بمونه تا پسرک بتونه تا صبح به لبای نیمه بازش و چشمای بستش نگاه کنه. آروم روی تخت نشست و دستشو زیر چونش تکیه داد و به چانیول خیره شد.

دستشو با تردید جلو برد و روی دستای مرد و انگشتای گرمش کشید. چانیول براش مثل نجات از هیاهوی ذهنش بود ، براش مثل نجات از روح پر از دردش بود. چشماش از خستگی و گریه های زیاد درد می کرد و قلبش به خاطر دلتنگی!
از درد به اتاق تاریک و ساکت مرد پناه اوورده بود.

موهای مشکیه چانیول که گردن سفید رنگشو پوشونده بود رو با تردید کنار زد تا پوستش معلوم بشه. نمی دونست کاری که میخواد بکنه درسته یا نه...ولی لباش تحمل وایسادن و نگاه کردن به پوست شیری و شیرین گردن مرد رو نداشت. چانیول خواب بود ، قرار نبود متوجهش بشه!

خودشو جلو کشید و همونطور که موهای بلند چانیول رو با انگشتاش کنار می‌زد صورتشو تو گردن مرد برد. برای چند لحظه پوست تنشو بو کشید. بوی گرم و آشنای مردونه ی چانیول باعث شد چشماشو برای چند لحظه ببنده و بعد لباشو رو پوست گردنش بزاره. بوسه های ریزی روی پوست گرمش می کاشت.
چانیول با حس حرکت کردن چیزی روی گردنش چشماشو باز کرد و نفس عمیقی کشید. بکهیون با شنیدن صدای چانیول سریع عقب کشید و معذب روی تخت نشست.

مرد بزرگ تر چشماشو خواب آلود باز کرد و برای چند لحظه گیج به صورت فرشته مانند بکهیون که لباس مردونه ی آبی رنگ با یقه ی باز و شلوار کرم رنگ پوشیده بود نگاه می کرد. مثل همیشه توجهش به زنجیر و پلاک نازکی که روی سینه ی سفیدش برق می زد جلب شد. به چشماش که معذب بهش زل زده بودن نگاه کرد. زیر چشماش قرمز شده بود و پف داشت. پسرک چقدر اشک ریخته بود.

+سلام....

با صدای آرومی زمزمه کرد.

_سلام...

چانیول پلکاشو روی هم فشار داد و گیج به دور و اطرافش و وسایل روی میزش نگاه کرد.

+اوه خدا...من خوابم برده بود....خوب شد بیدارم کردی!

_برای چی تا این موقع شب بیدار بودی؟دیر وقته! همه خوابن!

بکهیون با صدای آرومی تو تاریکی اتاقی که فقط یه فانوس بیشتر نداشت زمزمه کرد.
چانیول موهای روی پیشونیشو به عقب هول داد و متقابلا با صدای آرومی ازش پرسید:

My Heaven Is In The Middle Of HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora