+چانیول... چرا وایسادی ؟..برو پایین دیگه!
بکهیون که متوجه مکث مرد به خاطر خودش شده بود سریع گفت و چانیول سرشو تکون داد و سمت در رفت.
با سرعت تمام پله هارو پایین اومد و در خونرو باز کرد. بکهیون هم پشت سرش می دویید و باهم سمت اصطبل اسبا می رفتن.در اصطبل باز بود. با سرایی مواجه شد که توماس رو تو بغلش گرفته بود و با ترس و داد به جنازه ی اویزون شده ی توی اصطبل نگاه می کرد.
جسدی که لخت از سقف اویزون شده بود و مثل همیشه صورت بی چشم و خونیش اولین چیزی بود که توجه هر کسی رو جلب می کرد.
چند قدم برداشت و جلوی سرا و توماس وایساد. سرا از ترس اشک می ریخت و سر پسر ترسیدشو جوری بغل کرده بود تا صحنه ی وحشتناک روبه روشو نبینه.بکهیون دستاشو جلوی دهنش گذاشته بود و شوکه به جسد اویزون شده زل زده بود.
این دیگه خیلی خیلی زیادی بود!+برین بیرون! ... برید! بکهیون! ... بیا اینجا خانم رو ببر بیرون!
ضربان قلب بازرس جوان تند تر از هر وقت دیگه ای میزد. با اینکه توی این چند سال کاریش زیاد ازین چیزا دیده بود ولی نمی دونست چرا با دیدن اون جسد تمام تنش شروع به لرزیدن کرده. اونم جسدی که نمی دونست ماله کیه!
بکهیون جلو اومد و بازوی ظریف سرا رو کشید و سمت بیرون راهنمایی کرد ولی بیرون نرفته صدای جیغ دختری توجه هر چهار نفر رو جلب کرد.
رز!
دختر سفید پوش و زیبا دستاشو جلوی دهنش گذاشته بود و مثل چند لحظه ی گذشته ی مادرخونده و بردارش ، جیغ می زد.جونگین هم همراهش بود و مثل چانیول شوکه به جسد نگاه می کرد و حواسش به کل از رز پرت شده بود.
چون دختر با شنیدن صدای جیغ برادرش جوری از بالکن تا پایین رو دوییده بود که جونگین نتونست جلوشو بگیره و بهش برسه.+رز...رز عزیزم آروم باش!
صدای جیغش تبدیل به گریههای بلند شده بود. چون انگاری اون دختر زود تر ازهمه تشخیص داده بود که جنازه برای کیه.
"مرلین" اون زن بالاخره کشته شد!
جونگین دستای لرزون رز رو از جلوی دهنش جدا کرد و سرشو به سینش چسبوند تا مانع دید دختر به اصطبل بشه.
+لطفا ببریدش بیرون!
چانیول با صدای بلند خطاب به جونگین گفت.
جونگین که هنوزم شوکه بود واکنشی خلاف حرفش نشون داد._آقای پارک... این جسده...
+لطفا برید بیرون آقای کیم... لطفا برید بیرون و اجازه ندید کسی داخل بشه!
عاجزانه خواهش کرد و باعث شد جونگین با مکث سرشو تکون بده و همونطور که چانیول گفته بود ازونجا بیرون رفتن . حالا اون بازرس مونده بود و جسد مرلین که به بدترین نحو از سقف اویزون شده بود.
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...