56.جدال سکوت

218 59 10
                                    






چشماش فقط روی قبر تازه ای بود که تک گل رز سفید رنگی روش قرار داشت. بدون اینکه مانع احساساتش بشه می ذاشت اشکاش بی صدای روی گونش بشینه. حتی دستاشو برای پاک کردن اون قطره های شفاف بالا نمی اوورد.

مرد قد بلند سیاه پوش دور تر وایساده بود و دستاشو پشت کمرش قفل هم کرده بود. باد میون موهای مشکی و بلندش می پیچید و غم سنگینی روی چشماش نشسته بود. از همه چی متنفر بود. و خودش توی اولین نفر لیست منفور ترین آدمای زندگیش بود. اینکه بعد از حدود یک سال نتونسته بود هیچکاری کنه و شاهد مرگ تک تک آدمای گناهکار و بی گناه شهر بود براش عذاب بود. اینکه دوباره امیدواریه تنها امید زندگیشو ناامید کرده بود باعث میشد بخواد توی قبر جلوی چشماش بخوابه.

از کیونگسو برای بکهیون تنها مادرش باقی مونده بود که الان زیر قبر روبه روش خوابیده بود. زنی که این اواخر زیاد بهش سر میزد تا شاید بتونه جای خالی کیونگسو رو براش پر کنه. بهش امید می داد که کیونگسو رو به کمک بازرسش پیدا میکنه و بر می گردونه ولی الان....

الان کاری جز اشک ریختن برای اون زن نمی تونست انجام بده.

جونگین و الا و دو مرد دیگه که توی خاکسپاری مادر کیونگسو کمکشون کرده بودن طرف دیگه ای وایساده بودن و مثل چانیول نگاهشون روی بکهیون بود. بکهیونی که اشکاش دل هر موجودی رو ذوب می کرد. چه برسه به مردی که عقب وایساده بود و جرعت جلو رفتن و به آغوش کشیدنشو نداشت.

"دوباره اقیانوس آبی منو با اشکات سرخ رنگ می کنی"

+آقای کیم با اجازتون ما میریم.

یکی ازون دو مرد غریبه جلو اومد و دم گوش جونگین گفت.
مرد عقب کشید و با مکث سرشو به نشونه تایید تکون داد و لحظه بعد تنها خودشون چهار نفر بودن که بالا سر قبر اون زن وایساده بودن.

_بهش...بهش قول دادم تا قبل از مرگش کیونگسو رو براش پیدا میکنم.

صدای خش دار و غمیگن بکهیون سکوت بینشونو شکست.

_ولی...نتونستم!

دستاشو روی صورتش کشید و پلکاشو فشار داد.

_خودش می دونست زمان زیادی براش نمونده به خاطر همین مدام بهم میگفت عجله کنم، اونم منی که هیچ ذهنیتی در مورد جایی که کیونگسو هست نداشتم و ندارم.

جونگین پلکاشو رو هم فشار داد. تپش قلب بدی به سراغش اومده بود. الا نگران بهش نگاه کرد که دستشو روی سمت چپ سینش گذاشته بود تا دردی که بهش می اومد رو آروم کنه.

اون دختر هم مثل چانیول حسرت به آغوش کشیدن مرد کنار دستشو داشت ولی باید جوری رفتار می کرد که انگار هفت پشت با آشنای عزیزش غریبست.

+متاسفم...

اینبار تمام نگاها روی دختری بود که این مدت از مادر کیونگسو مراقب کرده بود و تمام تلاششو برای زنده نگه داشتن زن کرده بود.

My Heaven Is In The Middle Of HellOnde histórias criam vida. Descubra agora