_بکهیون ....عزیزم ... بکهیون..
چانیول دستاشو نوازش وار روی شونه هاش می کشید . بکهیون مدام توی خواب ناله می کرد و کلمات بی معنی رو زیر لب تکرار می کرد. نمی خوابید . عملا از یه جایی به بعد بیهوش میشد و از بی حالی هذیون می گفت.
چانیول می دونست بکهیون چند روز کامله که وعده ی غذایی درستی نخورده . به زور چند قاشق توی دهنش می ذاشت و اونقدری به دیوارای اطرافش زل می زد تا دوباره خوابش ببره.
_عزیزم!بیدار میشی؟
بکهیون خودشو جمع کرد. فشار دستای چانیول روی بدنش باعث شد از خواب بپره و با سریع خودشو عقب بکشه. با چشمای ترسیده و مردمک لرزونش به اطراف نگاه کرد. نفساش بلند شده بود. این چند روز مدام کابوس می دید و با کوچیک ترین حرکت از خواب می پرید.
-اروم باش...منم...آروم...
چانیول روی تخت نشست و بلافاصله بدنشو تواغوش کشید. دستشو نوازش وار روی گونه و موهاش کشید.
_منم عزیزم...نترس...هیچی نیست...
بکهیون بعد از چند لحظه کنارش زد. دستاش قدرت زیادی نداشتن ولی چانیول بی مخالفت کنار رفت و رهاش کرد.
پسربی رمق از روی تخت بلند شد و با ناتوانی سمت پنجره رفت. برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. با دستای لرزونش در پنجره رو باز کرد. سوز سرمای بیرون باعث شد تن ضعیفشو جمع کنه و بیشتر بلرزه.
طبق عادت به کلبش نگاه کرد. کلبه ای که میون برفای سفید غرق شده بود.
چانیول دستاشو روی دستاش گذاشت و از پنجره جدا کرد. دوروز از اون اتفاق تلخ می گذشت و این دور روز اندازه ی بیست سال سختی داشت.
_هوا سرده...بزار پنجره رو ببندم.
+میخوام ببینم برگشته یا نه...!
چانیول بغض کرد. در پنجره رو بست و بکهیون رو اروم سمت تخت برد.
+خوابشو دیدم ..میخواستم ببینم برگشته یا نه.
سرشو بالا اوورد به چانیول نگاه کرد.
+کاش...بیدارم نکرده بودی...چرا بیدارم کردی..
سرشو دوباره پایین انداخت.
+خیلی سردش بود. لباس گرم نداشت...
چانیول کاری جز تنگ کردن اغوشش نمی تونست بکنه.
+منم اینجا بودم..کاری نمی تونستم بکنم...هر چقدر می خواستم برم پیشش نمی تونستم قفل درو باز کنم.
چانیول سعی کرد بغضشو قورت بده و اینبار دیگه گریه نکنه ولی لحن بکهیونش خیلی دردناک تر از این حرفا بود. کاش در برابرش اینقدر ضعیف نبود
کمی عقب کشید و بهش نگاه کرد. چشماش خشک بود. بکهیون اصلا گریه نمی کرد. می ترسید پسرک ظریفش با گریه نکردن از هم بشکنه.
نگاهش به دستاش افتاد . بکهیون دستاشو توی دستای سرد خودش فشار می داد.
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...