27.طعم لبات

379 82 85
                                    

دختر خسته و خواب الود دفترشو از روی میز شلوغش پیدا کرد و دنبال صفحه ی خالی گشت.
پیدا کردن صفحه ی خالی ازون دفتر دلنوشته و خاطره زیادی سخت نبود... چون چند وقتی میشد که خاطره ای برای تعریف کردن وجود نداشت و توی دلش کلمات اونقدری احساس نداشتن که بخواد روی کاغذ نوشته بشه.

قلمشو توی جوهر فرو برد و تلاش کرد حس خوبشو توی دفتر منتقل کنه، اون دفتر قدیمی براش مثل گوشی برای شنیدن حرفاش و درک احساساتش بود.

"سلام من رز هستم.
شب قبل توی وجودم احساسات مختلفی رو تجربه کردم. فکر کنم اون مرد قد بلند با چشمای مشکی تنها فردی هستش که می تونه این کارو انجام بده.
اون دیشب بهم لبخندای قشنگ می زد.
لبخنداش باعث میشد قلبم زیادی گرم بشه ، باید اعتراف کنم که دیشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود.
باید حتما از بکهیون تشکر کنم که دیشب یادش رفته بود غذا ببره و من خودم براش بردم.
فکر می کنم از دیدنم خوشحال شد ، چون وقتی وارد اتاق شدم با خوشرویی کتابشو بست و بهم سلام کرد.
با این که با عشق براش غذای گرم کشیده بودم گفت اشتها نداره و کمی خستس.
درک می کنم
اون زخم بزرگ و عمیقی روی پهلوهاش داره ، قطعا غذا خوردن و حرکت براش سخته.
ولی من کنارش روی تخت نشستم و اون هیچ اعتراضی نکرد، باهم حرف هم زدیم ، باید بگم اون با من حرف زد ، حرف های طولانی
این می تونه نشونه ی خوبی باشه ، درسته؟
باید هر چی سریعتر حس خودمو بهش ابراز کنم، ما می تونیم باهم آینده ای داشته باشیم؟
ولی پدرم همیشه بهم میگه برای بیان احساسات عاشقانت باید صبر کنی تا یک مرد ثروتمند و بزرگ سمتت بیاد و ازت درخواست کنه و بعد تو احساستو ابراز کنی چون در شان یک دختر نیست که اول احساساتشو بیان کنه.
ولی مادرم همیشه می گفت نزار هیچ چیز بد یا خوبی توی قلبت بمونه ، شاید امروز آخرین روز از عمرت باشه، پس سریع تر انجامش بده. کاش مادرم الان اینجا بود و بهم می گفت که باید چیکار کنم.
ولی من مطعنم که آقای پارک رو دوست دارم .
اون مرد قوی و در عین حال مهربونه ، من..."

با صدای در با عجله دفترشو بست و خودشو روی صندلیش صاف کرد.

+بله؟بفرمایید.

خدمتکار پشت در ، درو به ارومی باز کرد و وارد اتاق شد.

_خانم بیدار شدین؟چقدر زود!

رز لبخندی زد و سری تکون داد. نمی تونست بگه از هیجانی که توی وجودش داشته نتونسته شب رو خوب بخوابه و صبح هم به راحتی از خواب بلند شده.

زن کمی جلو اومد و رو به روی تخت رز وایساد.

_خانم اومدم بهتون بگم ، پدرتون فرمودن برای عصر آماده باشید ، قراره مهمون داشته باشید.

رز متعجب و سوالی بهش خیره شد ، مهمون؟
اونا هیچ وقت مهمون خاصی نداشتن، اگر هم داشتن مهمونای پدرش بودن که حضور رز تو اون مهمونی ممنوع یا ضروری نبود‌.

My Heaven Is In The Middle Of HellOnde histórias criam vida. Descubra agora