62.خانه ای که هیچوقت به آن بازنگشم

245 66 17
                                    

سرشو به پنجره ی کالسکه تکیه داده بود. صدای سنگ و لاخ زیر چرخ ها و دوییدن اسب ها تنها صدایی بود که به اعماق سرش نفوذ می کرد.

ولی...صدای فریاد قلبش بلند تر از هر صدایی بلندتر بود.
صدایی که داشت التماسش می کرد: برگردچانیول!برگرد!
تو واقعا داری ازینجا میری؟میخوای بکهیونت رو تنها بزاری؟
میخوای قولی که دادی رو بشکنی؟

ولی چانیول واقعا تصمیم به برگشتن داشت.
شاید بکهیون راست می گفت. شاید بکهیون هیچ وقت اونو نمی خواسته. شاید چانیول براش واقعا تداعی همه چیز بود و با وجودش داشت اذیتش می کرد.

ولی مرد بازرس خیلی زود و سریع حرفای پسرکش رو باور کرده بود.

دستشو روی گونه هاش کشید. توی این چند روز به چشم و گونه های خیسش عادت کرده بود.

"خیلی نامردی بکهیون!خیلی"

توی ذهنش معشوقه‌ی معصوم و ظریفش رو نامرد خطاب می کرد. مدام به این فکر می کرد که واقعا میتونه بدون بکهیون دووم بیاره؟ واقعا میتونه بدون اون زندگی کنه؟ الان کجا داره بر می گرده؟ بقیه‌ی عمرش رو می خواد چیکار کنه؟

هنوز دور نشده دلتنگش شده بود.

دستشو دراز کرد و کتابی که از اتاقش برداشته رو دست گرفت.
بکهیون هیچ وسیله ای جز وسایل بکهی رو توی اتاقش نذاشته بود. در صندوق لباساش رو قفل کرده بود و هیچ چیزی رو برای خودش و چانیول باقی نذاشته بود.

فقط کتابای قدیمی و خاک خوردش روی قفسه اتاق مونده بود.
چانیول می خواست یه یادگاری از پسر داشته باشه.
کتاب وسیله ی خوبی براش نبود ولی چانیول چاره ی دیگه ای نداشت. بکهیون انتخاب زیادی براش نذاشته بود.

ولی الان کتاب مورد علاقه ی بکهیون تو دستش بود.
پسرک بهش گفته بود کمی فرانسه می دونه و به ادبیات فرانسه علاقه داره.

چانیول لبخند تلخی زد. صدای بکهیون با اون لحن شیرینش که کلمات فرانسوی رو دست و پا شکسته براش تکرار می کرد تو گوشش اکو شد.

کتاب رو به قلبش فشار داد.
قلبی که حس می کرد کم کم داره ضربانش ضعیف و ضعیف تر میشه.

صفحه ی اول کتاب رو باز کرد و دستشو روش کشید‌.

پلکاشو روی هم فشار داد و اشکاش صفحه ی کتاب رو خیس کردن.

با لمس کردن صفحات کتاب دستای ظریف بکهیونش رو تصور می کرد. اون انگشتای کشیده و استخونی، پوست سفید و لطیفش.

چشماشو باز کرد و نگاهش به نوشته ی پایین صفحه اول افتاد.

خطه فرانسوی بود و البته دست نویس.
بکهیون اون رو نوشته بود؟

J'aimerais que quelqu'un puisse raviver mes" souvenirs morts. Les souvenirs morts et gris qui étaient enfouis dans la maison incendiée au fond de la forêt.
Mes souvenirs les plus profonds ont été brûlés dans le feu. Une maison dans laquelle je ne retournerai jamais. jamais....
کاش یک نفر خاطرات مرده ی من را زنده کند. خاطرات مرده و خاکستری که در خانه ی سوخته ی ته جنگل دفن شدند.
عمیق ترین خاطراتم در میان اتش سوخت. خانه ای که هیچوقت به آن بازنگشم. هیچوقت..."

My Heaven Is In The Middle Of HellWhere stories live. Discover now