58.مجازات

216 68 29
                                    


پسر جلو تر از دو تا آدم پشت سرش قدماشو بلند تر بر می داشت. چشمای عسلی رنگش مدام پر و خالی میشد و بدون اینکه مانعش بشه می ذاشت اشکاش گونه هاشو خیس کنن.

احساس ترس و رها شدن تمام وجودشو گرفته بود. انگاری اون جنگل تاریک با دونه های بارونی که روی سرشون می ریخت قرار بود اونو تو خودش غرق کنن.با اینکه تنها نبود ولی بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی می کرد.

مدام بر می گشت و به ژولیتی که جولین رو توی بغلش گرفته بود نگاه می کرد تا شاید گردی از پشیمونی رو توی نگاه و حرکاتشون ببینه ولی اون دو مصمم تر دنبالش راه افتاده بودن.
شاید فقط خودش بود که دوست داشت به خونه ی جونگین برگرده.
هنوز به شهر نرسیده احساس تنهایی و اون غم مزخرف به دلش افتاده بود. جوری که انگار داره از نقطه ی امنش فرار میکنه و دوباره پا تو جهنم همیشگیش میزاره.

"ترس"آغوش بزرگشو به روش باز کرده بود و دستاشو دور بدن ضعیف شده و لاغرش سفت کرده بود.

ترس از واکنش مردم ، ترس از افتادن اتفاقی برای کیونگسو یا حتی برای جونگین ، ترس از اینکه الان جایی برای رفتن داشتن یا نه ، بعد از این چند روز چی کار باید می کرد ، بعد از این چهار روز چه اتفاقی قرار بود براشون بیفته‌. اصلا کاری که کیونگسو بهش سپرده بود و نقشه ای که باهم کشیده بودن درست از آب در می اومد و باید انجامش می داد؟

+آقای لوهان الان کجا باید بریم؟

صدای گرفته و نگران جولین به گوشش رسید. نفس حبس شدشو بیرون داد.

_فقط کافیه چهار روز رو یجایی دور از چشم مردم پنهون بشیم!ولی نمی دونم کجا...

هیسی از سرما کشید و دستشو دور بدنش سفت تر کرد.

_ژولیت...تو جایی رو سراغ داری؟

+نه آقا...فکر نمی‌کنم بشه بریم خونه ی من...

لوهان لباشو رو هم فشار داد. تنها یک گزینه تو ذهنش باقی مونده بود که نمی دونست گزینه ی درستیه یا نه.

"میشل"

_فکر کنم یه نفر هست که بتونیم پیشش بمونیم...فقط امیدوارم جایی نرفته باشه.

می دونست میشل توی شهر خونه ی کوچیکی داره که تنها زندگی می کنه. حتی چند باری از لوهان خواسته بود که باهم زندگی کنن ولی لوهان تنها و فقط اونو به سخره گرفته بود و با قلبی سنگی درخواستاشو رد می کرد. حتی الان نمی دونست میشل انتخاب خوبی برای پناه بردن بهش هست یا نه ، اصلا اونارو می‌پذیره یا نه.

کم کم راه جنگلی تموم می‌شد و شهر نفرین شده ی پشت جنگلا خودشو نشون می داد. لوهان نفس عمیقی کشید و ناخواسته سمت چپ سینشو فشار داد. بعد از چند ماه طولانی که زندانی خونه ی کای شده بود حالا توی شهر بود‌.

My Heaven Is In The Middle Of HellTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang