"این چپتر یکی از چپترای مهم فیکه"
+آقای پارک لطفا بیدار شید و پاهای بلندتونو از روی تشک من بردارید!
بکهیه حساس از وقتی بیدار شده بود سعی در بیدار کردن چانیول و بکهیونی داشت که به بدترین نحو ممکن توی تنگ ترین جا خوابیده بودن . ولی بکهی هیچ توجهی به برادرش که تمام بدنش توی آغوش آقای پارک بود نمی کرد بلکه به پاهای دراز شده ی چانیول روی تشکش توجه داشت ! چانیول درست میگفت ، شاید بکهی با اون سن کمش درک بیشتری از رابطشون داره!
هیچکس حق نداشت روی تشک سفید و تمیزش پا بذاره حتی اگه اون فرد آقای پارک محبوب یا بکهیون عزیزش باشه!
چند باری سعی کرده بود با صدای آروم بیدارشون کنه ولی دوتا مردی که توی هم خوابیده بودن خوابشون زیادی عمیق بود.+آقای پارک ! بکهیون! بیدار شید! شما همه ی جارو گرفتید!
اینبار با صدای بلند تر داد زد و از جاش بلند شد. با دستای کوچیکش ضربه های آرومی روی سر بک و چان زد.
چانیول پیچ و خمی به ابروهاش داد ولی چشماشو باز نکرد. برعکس بکهیونو مثل یه بالشت نرم بیشتر به خودش فشار داد.
بکهی چشماشو از عصبانیت درشت کرد و دوباره صداشو بالا برد.+آقای پارک چیکار میکنی؟ داری بکهیونو خفه می کنی!
شونه های بکهیونو گرفت و سعی در جدا کردنش از بین دستای بزرگ چانیول داشت.
+نفس بکش هیونگ...
بکهیون با شنیدن غرغر کردن های بکهی که مثل آلارم ساعت بود براش، چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید سینه ی بزرگ چانیول و موهای زرد و بلند بکهی بود که روی چشماش افتاده بود.
هنوز موقعیتو درک نکرده بود ولی کم کم یادش اومد.
دیشب ! چانیول! اتاقک خودشون! با خجالت بغل کردنش و در نهایت بوسیدن لباسون!حرکت دستای چانیول روی بدنش! وای..! بکهی!مثل برق دستاشو بیرون کشید و چانیولو از خودش جدا کرد. مرد بیچاره رو هول داد و باعث شد چانیول روی تشک بکهی بیفته!
+بکهیون آقای پارک اینجا چیکار میکنه؟
بکهیون از جا بلند شد و با گیجی روی تشک نشست.
چانیول دیگه کاملا بیدار شده بود. با موهایی که شبیه لونه ی کلاغ شده بود بلند شد و اون هم مثل بکهیون روی تشک بکهی نشست.بکهی نگاهی به چانیول و موهای نامنظمش کرد و لحظه ی بعد اتاقک پر شده بود از صدای خنده های بچگونه و بلند بکهی!
چقدر خوب بود ! چقدر خوب بود که با دیدن هر چیزی خندش می گرفت و صدای قشنگشو به گوش دنیا می رسوند. چرا؟ چون فقط بچه بود... صدای خنده ی بچه هارو خیلی زود میشه در اوورد مثلا با به هم ریخته کردن موهای خودت!
ولی آدم بزرگا نه...هر چقدر که سنمون بالاتر میره خم شدن لبامون به سمت بالا و بعد در اومدن صدای خنده هامون سخت تر میشه.... پس کاش هیچوقت هیچ بچه ای آرزوی بزرگ شدن نکنه... کاش هیچ وقت هیچ بچه ای بزرگ نشه.
چون با بزرگ شدن همه چی سخت تر میشه، حتی خندیدن!
DU LIEST GERADE
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...