شنیدیم که میگن عشق مساوی هست با حماقت!
یا "عشق حماقته محضه"
ولی این جمله از طرفی میتونه درست باشه از طرفی غلط!
آدمای عاشق دو دسته آن، من اسمشو گذاشتم احمق خوشبخت و احمق بدبخت.
احمق بدبخت اونیه که از عشق ضربه میبینه و تا آخر عمر خودشو برای اشتباهی که کرده سرزنش میکنه و خودشو یه احمق معرفی میکنه!
احمق خوشبخت کسیه که اونقدری غرق عشق و معشوقش شده که از دور مثل یه آدم احمق و مست بنظر میرسه.
بعضیاهم میگن ، اون احمق نیست اون فقط عاشقه!
بکهیون!
شاید یه احمق خوشبخت یا یه احمق بدبخت باشه!
ولی من میگم اون فقط عاشقه!.........................
مضطرب پشت در وایساده بود و نمی دونست چرا برای وارد شدن به اتاق مرد تردید داشت. دستای سرد و خیسشو به هم می مالید و سعی در نادیده گرفتن ضربان قلب بالاش داشت.
در اخر در رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق شد.
چانیول بیدار بود . ولی ظاهرا حالش بد بود، چون قفسه ی سینش به وضوح بالا پایین می شد و دونه های عرق روی پیشونیش برق می زدن.
بکهیون تو همون نگاه اول متوجه حال بدش و البته "دلیل" حال بدش شد. چون تو این یک هفته این حالت مرد رو زیاد دیده بود و متاسفانه کم کم داشت براش عادت میشد.چانیول با شنیدن صدای در سرشو به سختی چرخوند و تونست بکهیون رو ببینه.
با دیدن پسرک انگاری که خیالش راحت شده باشه نفسشو با صدا بیرون داد و دوباره سرشو صاف روی بالشت گذاشت.+بکهیون!
بکهیون با نگرانی جلو رفت و سریع روی تخت نشست.
_اقای پارک..حالتون خوبه؟ درد دارید؟
دسشتو روی پیشونیش گذاشت ولی چانیول تب نداشت و گرمایی که به دستش می اومد گرمای طبیعی بدن مرد بود ولی خیسی صورت و سرش طبیعی نبود!
می دونست مشکل چانیول درد پهلوش نیست، بلکه دردی هستش که رویاها و کابوسای مرد بهش میدن و بکهیون با کنجکاوی ای که داشت ،هیچوقت در مورد داستان کابوسای مرد سوال نکرده بود.
دستشو طبق عادت نوازش وار روی صورت و سرش می کشید. نوازشایی که کم کم چانیول رو به خودشون عادت می دادن.
عادت! کلمه ای که مرد بشدت ازش می ترسید._دوباره کابوس دیدید؟
چانیول لبخند تلخی زد و با چشمای گود افتاده و خستش به پسر زل زد.
+توام متوجه کابوسام شدی؟ یه لحظه هم دست از سرم بر نمی دارن.
لحنش زیادی تلخ و غمگین بود وبکهیون نمی تونست کاری کنه جز گوش کردن به حرفاش.
_می خواید برام تعریف کنید؟ شاید اینطوری بهتر شید.
چانیول بعد از چند لحظه مکث سری تکون داد. این بهترین کار بود ، شاید با تعریف کردن کابوس به شخصی که خودش نقش اصلی داستانشه حالش بهتر شه.
BINABASA MO ANG
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...