9.مچشو می گیرم

276 95 22
                                    

راهی که هر روز و هر شب می رفت و بر می گشت ، امشب، به طرز عجیبی ترسناک تر شده بود.
اطرافش طوری ساکت بود که صدای ضربان قلبش رو میتونست بشنوه.

شنل مشکی رنگشو بیشتر دور خودش پیچید و مشتشو دور چاقویی که تو دستش گرفته بود سفت تر کرد.
هر لحظه آماده بود که یکی از جلو یا عقب بهش حمله کنه و بعد اونم با چاقوی توی دستش بهش بپره!

بالاخره راه تاریک و خلوت جنگلی تموم شد و به مرکز شهر رسید . هنوز هم بعضی از دکه ها و مغازه ها باز بود و مردم در حال رفت و آمد بودن.
هنوزم اونقدر دیر نشده بود ! به موقع رسیده بود.

دور و اطرفشو نگاه کرد و دنبال شخص مورد نظرش گشت.

بالاخره پیداش کرد .
پسر قدکوتاهی که جلوی مغازه آهنگری وایساده بود و مثل همیشه منتظر  و عصبی بود و از حرص پاهاشو روی زمین می‌کوبید. پس به موقع نرسیده بود ، چهره ی پسرک فریاد می زد که دوباره "دیر رسیدی ، خیلی دیر"

پسر شنل پوش سمتش رفت و جلوش وایساد. به محض رسیدن ، دوستش با چشمای که از عصبانیت اتیش توش میبارید نگاهش کرد و با لحن تندی بهش توپید.

+میخواستی فردا شب بیا!

_حالا که اومدم!

پسرک از پررویی دوستش حرصش گرفت و دندوناشو بهم فشار داد.

+دیر کردی،  خیلی دیر ، میدونی چند وقته اینجا منتظرتم؟
آخر سر هم منو از کار بیکار میکنن هم خوده بدبختتو!
حالا هی دیر بیا، تازه پرروام هستی!

پسر شنل پوش چشماشو چرخوند و بالحن آرومی سعی کرد دوستشو قانع کنه.

_معذرت میخوام ، میدونی که چجوریه...

پسر دستشو جلوی دهن دوستش گرفت تا مانع ادامه‌ی حرفش بشه.

+این حرفا رو حفظم لازم نیست هر دفعه که دیر میای تکرارش کنی!... چمیدونم  معذرت میخوام ، کار داشتم ، میتونستم زودتر راه بیفتم ، فلانی بهم گیر داد .. هع این چیه تو دستت!؟

پسر وسط حرف زدن و غر غر کردناش چشمش به چاقوی تیز توی دست دوستش افتاد.

_چاقوعه!

پسرک  نگاهی به چاقوی توی دستش انداخت و با لحن خونسردی گفت‌.

+خب خب ، بگیرش پایین الان میان میگیرنمون! چجوریم سفت گرفته دستش!

پسرک سری تکون داد و چاقو رو توی شلوارش پنهون کرد.

+خیلی خب بریم ببینیم امشب برامون چه خوابی دیدن!

_بریم!

.......................

چانیول برای بار صدم شمع آب شده ی توی فانوسو روشن کرد ولی دیگه انگار فایده ای نداشت.

عصبانی دستشو روی دفترش کوبید. اون  به نور نیاز داشت و هیچکسم بیدار نبود تا بتونه ازش شمع یا فانوس بگيره.

My Heaven Is In The Middle Of HellKde žijí příběhy. Začni objevovat