50.ایزابل

210 69 19
                                    

🚫این پارت برای بعضیا شاید یکم خشونتش زیاد باشه، اگر روحیه حساسی دارید نخونید.

روی تخت غلت زد. از صبح که جونگین تنهاش گذاشته بود پاشو از اتاق بیرون نذاشته بود. و در کمال تعجب هیچکدوم حتی برای غذاهم صداش نکرده بودن. و قطعا خود کیونگسو مغرور تر از این بود که بره پایین و دوباره سر میز با اعضای عجیب و غریب این خونه بشینه.

به حال و هوای گرفته ی اتاق تاریک جونگین عادت کرده بود. حس کرختی و کسلی تمام وجودشو گرفته بود. اگر می خواست با خودش صادق باشه از تنهایی خسته شده بود. ازینکه ساعت ها روی تخت دراز بکشه و به حرکت پرده های سفید رنگ نگاه کنه خسته شده بود. شاید هم به بحث کردن با کیم کای عادت کرده بود!

هوفی کشید و نگاهشو از پنجره گرفت. اتاق بیش از حد تاریک شده بود و تنها نور ماه بود که کمی اتاق رو از تاریکی مطلق نجات می داد.

به جا شمعی کنار دستش نگاه کرد. خودشو بالا کشید و به حالت نشسته در اومد. شمعو روشن کرد و بالاخره اتاقو از تاریکی مخوفش نجات داد. حرکت بعدی چی بود؟!
هیچی!
تو این خونه ی تاریک و ترسناک هیچ حرکت بعدی ای وجود نداشت. از وقتی پاشو تو این خونه ی نفرین شده گذاشته بود حس یه مرده ی متحرک رو داشت که فقط رو تخت قاتل چشمی دراز می کشید و به یه نقطه زل می زد. تنها قسمت هیجان انگیز زندگیش بحث و دعوا با کیم جونگین بود که اخرشم به گریه های بی وقفه ی خودش و در نهایت خواب عمیق ختم می‌شد.
این در حالی بود که صد تا اتفاق مختلف اون بیرون در حال رخ دادن بود و کیونگسو از هیچ کدوم خبر نداشت. حتی از مادرش!
حتی توان فکر کردن و غصه خوردن در مورد اون زن مریضو نداشت. درست مثل یک زندانی ای که زمان ازادیش نامعلوم بود. زندانی ای که با زندانی های عادی خیلی تفاوت داشت. دستاش آزاد بود. پشت میله های فلزی پنهون نشده بود. در تمام اتاقا به روش باز بود. ولی این فقط در مورد جسم پسر زندانی صدق می کرد. کیم کای روحشو پشت میله های فلزی زندان خودش گیر انداخته بود و تا وقتی که اون روح رو کامل برای خودش نکنه حق آزادی رو بهش نمیده!
کیونگسو حداقل دوست داشت زمان ازادیشو بدونه. اینطوری شاید انتظار کشیدن براش راحت تر بود.

نفس عمیقی کشید و به دور و اطرافش نگاه کرد. توجهش به دفتر جونگین که از صبح کنارش افتاده بود جلب شد.
می تونست سرگرمی خوبی باشه! حداقل بهتر از نشستن و زل زدن به پنجره بود.دفترو برداشت و کلافه بازش کرد. صفحه هارو رندوم و بدون هیچ نظم خاصی ورق می‌زد. هنور کلی نوشته ی نخونده مونده بود.
خطای سیاه و ناخوانا حالشو بد می کرد. اولای دفترو ورق زد. رفته رفته نوشته ها تمیز تر و مرتب تر میشد و این نشونه ی بزرگ تر شدن فرد نویسنده بود.

رو یکی از صفحه ها وایساد. لبشو با انزجار جمع کرد و به اسمی که بالای صفحه نوشته بود نگاه کرد.

"ایزابل"

به مغرش فشار اوورد ولی هیچ تصوری از شخصی به نام ایزابل نداشت. تاحالا همچین شخصی با این اسم رو توی شهر ندیده بود. و این مسئله اونو برای خوندن نوشته ها بیشتر ترغیب می کرد.

My Heaven Is In The Middle Of HellOnde histórias criam vida. Descubra agora