با صدای تقه هایی که به در میخورد، چشماشو باز کرد. خوابیده بود ولی تو طول خواب کاملا هوشیار بود.
جوری که خواب بود ولی تموم صداهای اطرافشو میتونست بشنوه. تا حالا جایی جز خونه ی خودش نخوابیده بود می تونست بدخوابیشو به خاطر فضای جدید در نظر بگیره ولی این طور نبود . قطعا اینطور نبود . هیچکس توی اون شهر خواب راحت نداشت . و چانیول هم قرار بود کم کم جزء افراد اون شهر بشه.
بلند شد و روی تخت نشست . لباسشو صاف کرد و موهاشو با دست منظم کرد.+بله!
در اتاق باز شد و دختر جوونی از لای در نگاهی به داخل انداخت و وقتی فهمید میتونه داخل شه در رو کامل باز کرد تعظیم کوتاهی کرد :
_آقا، شام آمادست، گفتن که بیام و صداتون کنم تشریف بیارین پایین.
چانیول بدون نگاه کردن به اون دختر بله ای گفت. چطور انقدر زود وقت شام شده بود؟
چند لحظه بعد برگشت و و به دختر که جلوی در بهش زل زده بود نگاه کرد. دختر چیزی نمی گفت و خیلی عجیب به چانیول زل زده بود.
چانیول دیگه کم کم ازین نگاهای خیره خسته شده بود ،از وقتی اومده بود همه بهش جوری نگاه میکردن که انگار موجود عجیبی هستش.
+بله گفتم الان میام ، ممنون!
دختر به خودش اومد و چشمی زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت.
چانیول با بسته شدن در بلند شد و تصمیم گرفت صورتشو بشوره و لباس مناسبی بپوشه، این یجورایی اولین دیدار رسمی با خانواده گری بود و باید ظاهر خوبی از خودش نشون می داد.
بعد از پوشیدن لباس تمیز به خودش توی آینه ی اتاق نگاه کرد. وقتی خیالش از ظاهرش راحت شد ، از اتاق بیرون رفت.
خانواده گری که متشکل از چهار نفر بود ، سر میز نشسته بودن و توی سکوت مشغول شام خوردن بودن . این فقط یه شام ساده خانوادگی بود.
صدای کفشای چانیول روی سرامیکای شفاف خونه ی گری توجه چهار نفری که با سر پایین مشغول خوردن شام بودن رو جلب کرد.آقای گری با دیدن چانیول لبخندی زد و با احترام چانیول رو دعوت کرد که روی صندلی رو به روی خودش و همسرش بشینه.
به محض نشستن خدمتکاری که سر میز وایساده بودظرف روبه روشو از سوپ داغ پر کرد.
بشدت گرسنه بود و فقط دعا میکرد کسی حرفی باهاش نزنه تا فقط تمرکزش روی غذاش باشه. از حرف زدن اونم موقع غذا خوردن متنفر بود.
یا بهتره بگم از حرف زدن زیادی خوشش نمی اومد. البته این رفتار کاملا برای مردی که پونزده سال تمام تنهایی زندگی کرده و تنها فردی که باهاش در ارتباط بوده یه طوطیه بی زبون بوده ..طبیعیه.توماس و رز با فاصله دو تا صندلی از چانیول نشسته بودن و صدای پچ پچ و حرف زدناشون به طور واضح به گوش چانیول می رسید.
اونا داشتن در مورد جذاب بودن بازرس پارک بحث میکردن.
بازرسی که قد بلند و چشمای درشت مشکی رنگ داشت . بازرسی که موهای پر و مشکی داشت . بازرسی که چال لپ قشنگی داشت و موقع خندیدن اونو به نمایش می ذاشت. ولی کاش بیشتر می خندید و اون اخم کمرنگی که روی صورتش داشت برای همیشه پاک میشد. البته میشد ... نه الان . .نه فردا .. ولی بالاخره میشد....
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...