مرلین ملحفه های سفیدو از توی سبد برداشت چند بار آبشو گرفت و روی تناب بزرگ پهن کرد.
به محض پهن کردن آخرین ملحفه جسم کوچیکی از پشت پارچه سفید بیرون اومد و جلوش وایساد.
بکهی با تاج گلی که تو سرش گذاشته بود و چشمایی که بیش از حد غمیگن بود نگاهش کرد.+سلام خانم مرلین!
مرلین لبخند زورکی ای رو لباش نشوند و به دخترک نگاه کرد. چهره ی بکهیون کاملا توی صورت زیبای بکهی پنهون شده بود و این شباهت بی نظیر اون خواهر و برادر رو برای مرلین اثبات می کرد.
_سلام کوچولو، چرا تو اتاقت نیستی؟
لحن مرلین بر خلاف حال بدی که توی دلش سنگینی می کرد گرم و صمیمی بود.
چهره ی دخترک غمیگن تر شد و لبای اویزون توضیح داد:+چون حوصلم سررفته. برادرم همیشه تنهام میزاره و هیچکس نیست که باهام بازی کنه...منم اومدم بیرون تا شاید پیداش کنم و باهم بازی کنیم.
مرلین پوزخندی زد و به پنجره ی اتاق چانیول نگاه کرد.
_انگاری برادرت این روزا سرش خیلی شلوغ شده!
با لحن مسخره ای زمزمه کرد و بکهی کوچولو متوجه نشد که چی میگه.
+میشه شما باهام بازی کنید؟
مرلین نگاهشو به دخترک داد و ابروهاشو بالا انداخت.
_چی؟بازی؟
+لطفاًاا
بکهی با لحن کشیده ای گفت. چشماش بیش از حد معصوم و مظلوم بود درست مثل برادرش ، و کسی نمی تونست با نگاه کردن به اون چشما نه بگه! ولی بازی کردن برای مرلینی که کلافه و عصبی بنظر می رسید اصلا ایده ی جالبی نبود.
کلافه سبد خالی رو زمین گذاشت. بکهی با دیدن رضایت زن روبه روش ذوق زده دستاشو به هم فشار داد._خب بریم. چی بازی دوست داری بکنیم؟
بکهی کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که بازیه مورد علاقشو با زن روبه روش انجام بده.
+قایم موشک!
مرلین آهی کشید و با مکث سرشو تکون داد.
_خب باشه ، فقط سریع انجامش بدیم چون من باید برم!
بکهی لبخند پهنی با دندونای کوچیک و سفیدش زد.
+باشه باشه ، فقط باید بریم اونور!
با دستش به پشت اتاقکش اشاره کرد . مرلین نفس کلافه ای کشید و بعد سرشو تکون داد. بکهی دامنشو کشید و اونو دنبال خودش برد.
+برادرم میگه نباید تنها اینجا بیام ، برام خطرناکه! شما می دونید چرا خطرناکه؟
مرلین شونه ای بالا انداخت ، جوابی نداشت که بده ، چون اون پشت واقعا خطرناک نبود و دلیل خطرناک بودن اینجا از نظر بکهیون رو نمی دونست.
ESTÁS LEYENDO
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfic[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...