[قبل از شروع این پارت مقدمه پارت قبل رو بخونید.]
[نیویورک _ قرن ۱۸ ام]
+آقای پارک ،آقای پارک ، بازرس پارک !
نگهبان جوون با صدایی که انتظار و تنشش رو نشون میداد، مردی که روی زانو روی پل چوبی دریاچه نشسته بود و با دقت به آب خیره شده بود رو صدا می کرد .
+بازرس پارک ! تنهایید؟!
همونطور که نزدیک تر میشد با صدایی که نسبت به چند دقیقه پیش آروم تر شده بود پرسید.
وقتی بالای سر بازرس پارک رسید ، با دیدن جسد مرد چاق روی آب و کارآگاه همیشه خونسردی که داشت با چوب با بدن جنازه روی آب بازی می کرد،هینی کشید و دستشو از ترس روی دهنش گذاشت.
_تا چند دقیقه پیش تنها بودم. ولی الان مهمون داریم ، همونطور که میبینی یه جنازه ی چاق و چله جلومه.
چانیول با خونسردی تمام لب زد . سعی کرد با چوبی که توی دست گرفته بود ، هیکل مرد رو برگردونه تا بتونه صورتشو ببینه.
جسد ،به خاطر اینکه مدت زیادی تو آب مونده بود پف کرده بود و تقریبا چیزی از اجزای صورتش معلوم نبود.
_خفه شده!
+عاه ، پارک چانیول ، چجوری همیشه اینقدر خونسردی؟!
این ... این چی میگه اینجا؟!پسر نگهبان با لحن لرزون و ترسیده ای پرسید.
چانیول سرشو برگردوند و به چهرهی مضحک دوست نگهبانش خیره شد ."چن"
چن یجورایی تنها دوستش تو اون شهر بزرگ و مخوف بود ، تنها فرد آشنا. خب شاید نه دوست بودن و نه آشنا ولی چن تنها فردی بود که مثل چانیول چشمای به اصلاح بادومی داشت و چانیول اون پسرو یجورایی تنها فرد اشنا توی اون شهر میدونست.چانیول خنده ی ریزی کرد و دست از بازی کردن با جنازه ی روبه روش برداشت واز زانو بلند شد.
_چن ! میشه کمکم کنی اینو از آب در بیارم و ببریمش داخل تا تکلیفشو روشن کنم؟
چن جوری که انگار ترسناک ترین درخواست دنیا رو ازش کرده باشن هینی کشید و دستاشو دو طرف سرش قرار داد.
+هعیی! نکنه ازم توقع دارین دست به یه جنازه بزنم ، حالتون خوبه بازرس پارک؟! نکنه واقعا میخواید اینکارو بکنید؟!
حالت چندشی به خودش گرفتو ، با ترس به چهره ی پف کرده جسد توی آب نگاه کرد .
_میترسی؟!
چانیول با تعجب چشمای درشتشو باز کرد و گفت . انگاری که دست زدن به جنازه ها کار هر روزش باشه .
+وای ، معلومه که میترسم ،! نصفه شب ، اینجا ، نزدیک دریاچه ، ازم میخواید کمکتون کنم یه جنازه رو ببریم داخل ؟!
_ترست بی جاست! ترسی نداره که.
مثل همیشه لحن خونسردش پسر روبه روشو تا مرز دیوونگی برد ، پارک چانیول اصلا از چیزیم میترسید ؟!
اصلا چرا این بشر انقدر خونسرد بود؟
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...