After story
[آرزوهای برآورده شده]مرد با شنیدن صدای در پسر چشم آبی رو توی اتاق تنها گذاشت و با سرعت پله های چوبی خونه رو طی کرد و به پایین رسید.
خیلی کم پیش می اومد کسی در خونشو به صدا در بیاره و باهاش کاری داشته باشه. جز امیلی که همسایه بقلیش بود و تازگیا صاحب فرزند دختر شده بودن و بعضی اوقات به چانیول سر می زد.
درو باز کرد و همونطور که حدس می زد امیلی با چهرهی همیشه خندونش جلوی در وایساده بود و دختر کوچولوی چند ماهشو توی بغل لای پتوی سفید رنگش پیچیده بود.
+اوه...سلام امیلی!
_سلام....چانیول! اومدم بهتون سر بزنم. حالتون خوبه؟
امیلی همونطور که حرف می زد نگاهشو به پشت سر چانیول و سالن همیشه خالی خونش انداخت تا شاید این بار سعادت دیدن مهمون جدید آقای پارک یه بهتره بگم همخونش رو داشته باشه. چانیول اونو جوری از چشم بقیه قایم کرده بود که صبر همسایه و اشناهاش سر اومده بود.
+ممنونم...خوبیم.
امیلی لحظه ای دست از فضولی بر نمی داشت و این حالتش چانیول رو به خنده می انداخت. می دونست امیلی توی این چند ماه مدام ازش خواسته که بکهیونو ببینه ولی چانیول بهش گفته تا وقتی بکهیون آمادگی نداشته نمیتونه!
بکهیون فقط دلش می خواست تنها باشن و با شرایط روحی حساسش نمی تونست فعلا با آدمای جدید ارتباط داشته باشه.+دنبال چیزی می گردی امیلی؟
دخترک نفسشو بیرون داد و تو چشمای مرد نگاه کرد.
_معلومه که دنبال چیزی می گردم! بیشتر از چند ماهه که گذشته و من هنوز نتونستم اون پسری که ازش تعریف می کردی و ببینم! بعضی اوقات میترسم تو بهم دروغ گفته باشی که یه همخونه ی جدید داری! خیلی مشکوکی بازرس پارک!
چانیول خندید و بی توجه به حرص خوردن دختر رو به روش دستشو دراز کرد تا نوزادو تو بغل خودش بگیره.
امیلی بی تعارف نوزادشو تو بغل چانیول گذاشت. دیگه به این کار مرد عادت کرده بود. اینکه بیاد در خونشو بزنه و حالشو بپرسه و چانیول چند دقیقه ای قربون صدقه ی دختر کوچولوش بره. چانیول اون بچه رو به طرز عجیبی دوست داشت.
+سلام خانوم کوچولو...، چرا انقدر شما امروز ناز و قشنگ شدی.
نوزاد به بغل چانیول عادت کرده بود.
مرد سرشو بلند کرد و به امیلی نگاه کرد.+چقدر لباسای قشنگ تنش کردی! جایی می رفتین؟ همسرت کجاست؟
امیلی تو حرفی که می خواست بزنه تردید داشت. لباشو خیس کرد و با مکث نگاهشو به زمین دوخت.
_خب..گفتم بیام اینجا شاید اینسری تونستم همخونتو ببینم. به خاطر همین لباسای قشنگ تنش کردم.
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...