_چیشده آقای پارک چی گفتید؟!
چانیول با عصبانیت به جسد پسرک توی تابوت اشاره کرد و رو به جیمز گفت:
+میگم خنجر نیستش!
_چی؟!
جیمز نزدیک تر شد و با تعجب پرسید.
"شاید باید جسد این یکی رو ببینیم!
صدای آروم بکهیون توجه هر دو و به خصوص چانیول عصبی رو جلب کرد.
بکهیون بالاسر قبر دومی وایساده بود، یعنی قبر ژولیس هان، یا بهتره بگم قاضی هان!
جیمز سرفه ای کرد و لباس تنشو بیشتر به صورتش چسبوند و بالا سر قبر وایساد.
_مگه میشه نباشه ؟ ولی اون مردی که صبح توی جنگل بود گفتش دیده که جنازه هارو با خنجر خاک کردن.
جیمز باز هم روبه چانیول گفت. چانیول از روی زانو بلند شد و بیل رو از کنار قبر برداشت.
+شاید اشتباه دیده، حق با بکهیونه باید این یکی رو نگاه کنم!
بدون اینکه منتظر واکنشی ازشون باشه بیل رو توی خاک زد و شروع به کندن قبر کرد.
جیمز و بکهیون بدون حرفی به سرعت چانیول توی کندن خاک نگاه می کردن . بعد از چند دقیقه به تابوت رسید.
بکیهون سمتش رفت و چانیول با ترید اشاره کرد که اون طرف تابوتو بگیره.
به خاطر قد کوتاه و جثه ی ریزش میترسید که توی قبر بیفته.بکهیون از نظرش واقعا ضعیف بود.
+مراقب باش. پاهاتو محکم روی زمین قفل کن!
خوشبختانه بکهیون قوی تر از این حرفا بود و تونست با کمک چانیول تابوت رو از توی قبر دربیاره.
چانیول به تقلید از جیمز قفل تابوتو با سر بیل شکست و در چوبی رو از روش برداشت.
اولین چیزی که بعد از باز شدن در تابوت به چشمش خورد ، جای خالی خنجر روی قلبش بود.
عصبی لبشو گاز گرفت.
"پس این کوفتی کجاست؟"
وقتی بیشتر نگاه کرد متوجه شد سر جسد توی تابوت کجه.برای مردم این شهر به شدت متاسف بود. جنازه ها رو مثل یه اشغال توی تابوت می ذاشتن ک دفن می کردن.
تابوت دور زد تا به پشتش برسه ، بالاخره چشمش به خنجری افتاد که پشت سر جسد توی گردنش خورده بود.
+پیداش کردم ! اینو پشت سرش زده. توی قلبش نزده.
با خوشحالی رو به جیمز و بکهیون گفت.
بکهیون پشت سرش وایساد و به خنجر نگاه کرد.
سرش مثل خنجرای قبلی بود ، رنگ نقره ای و دست ساز.خودشه!چانیول دستشو جلو برد و بدون توجه به کثیف بودن و نجس بودن چیزی خنجرو به سختی بیرون کشید.
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...