مرد قد بلند با لبخند نزدیک مغازه ی گل فروشی شد و آروم درشو باز کرد...
در چوبی مغازه با صدای زنگوله ی بالاش باز شد.
اولین چیزی که توجه هر آدمی رو جلب می کرد بوی گل بود . بوی گل رز که همه جای مغازه کوچیکو پر کرده بود.مرد مسن سمت گلای رز قرمز رفت. یکی از از گلا رو برداشت و به بینیش نزدیک کرد و بعد بو کشید.
فوق العاده بود. همسرش حتما عاشقش می شد.
"مثل همیشه"یکی از گلای رز قرمز که از نظرش پُرتر و قشنگ تر بود رو از بین گلای رز توی سبد انتخاب کرد و سمت دختر پشت باجه رفت.
دختر نوجونی که وسط این هیاهو و جهنم با خیال راحت نشسته و مثل همیشه کتابی دستش گرفته و گلای خوشبوشو میفروشه.
گل فروشی اون دختر نوجوون یه دنیای دیگه بود ، دنیایی فارغ از اتفاقت بیرون ، فارغ از ترس و استرس از قاتل چشمی منفور. فارغ از همه چیز.
زندگی اون دختر فقط و فقط به چهار دیواری مغازه گل فروشیه کوچیکش خلاصه می شد والبته دنیای رماناش!البته این روزا کم پیش میومد کسی به مغازه ش بیاد و برای معشوقش گل بخره. جز آقای امانوئل ، پزشک بزرگ و عزیز شهر!
امانوئل قانونش این بود. "قانونه هرروز هدیه دادن یک شاخه گل قرمز به همسر"
قانون خوبی بود !
هر کسی آرزوی همچین همسری مثل آقای امانوئل رو داشت.
چی بهتر از این که همسرت هرروز بعد از برگشت به خونه با یه شاخه گل رز و لبخند وارد بشه.دختر نوجوون با افتادن سایه ی امانوئل روی کتابش سرشو بالا کرد و نگاهشو به مرد مهربون و مسن رو به روش داد.
اونقدری محو کتابش شده بود که حضور مرد رو توی مغازه حس نکرده بود.
با خجالت لبخندی زد و کتابشو بست و از روی صندلیش بلند شد.+سلام آقای امانوئل ، مثل همیشه و سر وقت و باز هم با یک شاخه گل رز برای همسر زیبا و خوشبختتون!
دختر نوجوون با لبخند برای مرد روبه روش شیرین زبونی کرد.
امانوئل لبخندی زد و به گل توی دستش اشاره کرد._اگر لبخندش رو موقع دیدن این گل ببینی ، حال منو درک میکنی!
دختر بدون خوردن لبخندش شونشو بالا انداخت.
+ندیدم! بنابراین درک نمی کنم ! باورتون میشه من همسرتون رو فقط یبار دیدم. دوست دارم با این خانم خوشبخت بیشتر آشنا بشم...
_اون عادت نداره زیاد بیاد بیرون...
امانوئل با ناراحتی خاصی گفت و لبخند از روی لبش پاک شد.
دختر نوجوون متوجه تغییر حالت صورتش شد و از حرفش پشیمون شد.+اون گل هدیه ی من به شما! نیاز نیست پولشو پرداخت کنید!
_نه نه! من...
دختر دستشو جلوی سینش تکون داد و با آرامش روی صندلیش نشست.
+آقا گفتم نیازی نیست ، اصلا دوست دارم امروز همه ی گلای مغازمو هدیه بدم ، شما برید توی شهر یه مرد عاشق مثل خودتون برام پیدا کنید. اونوقت من همه ی گلامو تقدیم میکنم بهش...
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...