17.لباس زیر زنونه

302 86 30
                                    

مرد قد بلند با لبخند نزدیک مغازه ی گل فروشی شد و آروم درشو باز کرد...
در چوبی مغازه با صدای زنگوله ی بالاش باز شد.
اولین چیزی که توجه هر آدمی رو جلب می کرد بوی گل بود . بوی گل رز که همه جای مغازه کوچیکو پر کرده بود.

مرد مسن سمت گلای رز قرمز رفت. یکی از از گلا رو برداشت و به بینیش نزدیک کرد و بعد بو کشید.
فوق العاده بود. همسرش حتما عاشقش می شد.
"مثل همیشه"

یکی از گلای رز قرمز که از نظرش پُرتر و قشنگ تر بود رو از بین گلای رز توی سبد انتخاب کرد و سمت دختر پشت باجه رفت.

دختر نوجونی که وسط این هیاهو و جهنم با خیال راحت نشسته و مثل همیشه کتابی دستش گرفته و گلای خوشبوشو میفروشه.

گل فروشی اون دختر نوجوون یه دنیای دیگه بود ، دنیایی فارغ از اتفاقت بیرون ، فارغ از ترس و استرس از قاتل چشمی منفور. فارغ از همه چیز.
زندگی اون دختر فقط و فقط به چهار دیواری مغازه گل فروشیه کوچیکش خلاصه می شد والبته دنیای رماناش!

البته این روزا کم پیش میومد کسی به مغازه ش بیاد و برای معشوقش گل بخره. جز آقای امانوئل ، پزشک بزرگ و عزیز شهر!

امانوئل قانونش این بود. "قانونه هرروز هدیه دادن یک شاخه گل قرمز به همسر"
قانون خوبی بود !
هر کسی آرزوی همچین همسری مثل آقای امانوئل رو داشت.
چی بهتر از این که همسرت هرروز بعد از برگشت به خونه با یه شاخه گل رز و لبخند وارد بشه.

دختر نوجوون با افتادن سایه ی امانوئل روی کتابش سرشو بالا کرد و نگاهشو به مرد مهربون و مسن رو به روش داد.
اونقدری محو کتابش شده بود که حضور مرد رو توی مغازه حس نکرده بود.
با خجالت لبخندی زد و کتابشو بست و از روی صندلیش بلند شد.

+سلام آقای امانوئل ، مثل همیشه و سر وقت و باز هم با یک شاخه گل رز برای همسر زیبا و خوشبختتون!

دختر نوجوون با لبخند برای مرد روبه روش شیرین زبونی کرد.
امانوئل لبخندی زد و به گل توی دستش اشاره کرد.

_اگر لبخندش رو موقع دیدن این گل ببینی ، حال منو درک میکنی!

دختر بدون خوردن لبخندش شونشو بالا انداخت.

+ندیدم! بنابراین درک نمی کنم ! باورتون میشه من همسرتون رو فقط یبار دیدم. دوست دارم با این خانم خوشبخت بیشتر آشنا بشم...

_اون عادت نداره زیاد بیاد بیرون...

امانوئل با ناراحتی خاصی گفت و لبخند از روی لبش پاک شد.
دختر نوجوون متوجه تغییر حالت صورتش شد و از حرفش پشیمون شد.

+اون گل هدیه ی من به شما! نیاز نیست پولشو پرداخت کنید!

_نه نه! من...

دختر دستشو جلوی سینش تکون داد و با آرامش روی صندلیش نشست.

+آقا گفتم نیازی نیست ، اصلا دوست دارم امروز همه ی گلای مغازمو هدیه بدم ، شما برید توی شهر یه مرد عاشق مثل خودتون برام پیدا کنید. اونوقت من همه ی گلامو تقدیم میکنم بهش...

My Heaven Is In The Middle Of HellWhere stories live. Discover now