42.واقعیت تلخ

240 69 79
                                    

_از دستش دادم چانیول...از دستش دادم.

پسرک با بی حالی هق زد. چانیول گیج و نگران بهش نگران می کرد. چی رو از دست داده بود؟

+چی....صبر کن صبر کن....

روی روی زانو خم شد و بکهیون رو زمین گذاشت.

_کیونگسو، چانیول...کیونگسو!

جونگین و رز که کنجکاو گریه و حرفای بکهیون شده بودن ، بهشون نزدیک شدن و بالا سر دو مردی که روی زمین افتاده بودن وایسادن.

بکهیون اول با چشمای اشکی به جونگین و رز و بعد به چانیول نگاه کرد و با صدایی که می لرزید گفت:

+امروز صبح رفتم پیش کیونگسو!...دیدم جلوی خونشون شلوغه!

جونگین نگران جلو اومد و کنار بکهیون رو زانو نشست.
بکهیون اشک می ریخت و حرفشو نصفه گذاشت.

_کیونگسو چی بکهیون؟ کیونگسو چی شده؟

جونگین با شنیدن اسم کیونگسو نگران پرسید. چه بلایی سر کارگر محبوب بارش اومده بود؟

+جلوی خونشون شلوغ بود....جلو رفتم و دیدم جسد پدر خوندش ویلیام وسط خونه افتاده....مادرش می گفت کیونسگو دیشب خونه اومده....ولی صدای داد و زد و خورد از پایین شنیده و بعدش که رفته پایین دیده اثری از کیونگسو نیست! نمی دونم....نمی دونم چیشده!

دستاشو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. چانیول شوکه دهنشو باز و بسته کرد و بعد به جونگین که چهره ی اون هم کمی ازش نداشت نگاه کرد.

جونگین آب دهنشو قورت داد و زیر لب گفت:

+حالا چیکار کنیم؟

چانیول که بیشتر حواسش به صدای گریه های بکهیونه جلوش بود ، سرشو با گیجی تکون داد. چیکار باید می کرد؟ دیگه کاری از دستش بر نمی او‌مد. اگر بر می اومد تا الان باید قربانیای قبلی رو هم پیدا می کرد.

_نمی دونم.....

اینکه بکهیون جلوش بود و نمی تونست تن لرزونشو تو بغلش غرق کنه براش سخت بود. ولی مگه مهم بود؟ یعنی فکر جونگین و رزی که کنارشون وایساده بودن از گریه های کسی که فرشته کوچولو صداش می زد مهم تر بود؟

"نه نبود، قطعا تو اون شرایط تنها چیزی که برای چانیول مهم نبود افکار مردم بود. "

دستشو با تردید جلو برد و روی بازوی لاغر بکهیون گذاشت. پسرو آروم تو بغلش کشید. بکهیون سرشو تو سینه ی چانیول برد و با شدت بیشتری گریه کرد.
چانیول دسشتو رو سرش میکشید و کنار گوشش حرفاشو زمزمه می کرد.

+آروم باش قلب من....آروم باش!

رز نگاهشو گرفت و با نفرت و قلبی که تند می زد به زمزمه های آروم چانیول و صدای گریه های عذاب آور بکهیون گوش می کرد.
جونگین که متوجه تغییر حالت دختر شده بود ، نزدیکش شد و دستشو رو بازوش کشید. رز برگشت و با بی حسی نگاهش کرد و بعد لبخند زوری ای به لبش اوورد تا مرد رو متوجه حالتش نکنه.

My Heaven Is In The Middle Of HellDove le storie prendono vita. Scoprilo ora