53.لکه سفید دفتر سیاه

273 70 45
                                    

زمستون امسال سرد تر از سال های قبل بود. ولی زمستونی که هیچ برفی تصمیم به باریدن توش نداشت. فقط باد سرد و سوزناکی بود که توی جنگل می وزید و سرمای خشک و عذاب آور شو به صاحباش می رسوند. ابرای سیاه و گرفته ای که نه قصد کنار رفتن از جلوی خورشید رو داشتن و نه قصد باریدن!
تاریکی و گرفتگی ای که از آسمون به دل ادماهم نفوذ کرده بود. خصوصا به دل پسری که پشت پنجره ی بزرگ اتاق وایساده بود و فضای بیرون رو تماشا می کرد.
فضایی که متشکل از درختای بلند و آسمون ابری و البته کیم کایی که جلوی پله های خونه نشسته بود.

نمی دونست چرا ساعت هاس جلوی پنجره وایساده و به مرد غمیگنی که پشتش بهش بود زل زده.
یه جای دلش داشت حسرت دیدن مرد رو می کشید. کیونگسو از عادتی که اواخر پیدا کرده بود متنفربود. عادتی که تحمل اون اتاق بدون کیم کای براش سخت شده بود. طوری که چشم دیدنشو نداشت ولی تحمل کردن اون زندان آزاد فقط با کیم کای ممکن می‌شد.

سرشو چرخوند و به تخت نامرتبشون نگاه کرد و دفتر قهوه ای رنگی که به طرز عجیبی انگاری داشت به پسر چشمک می زد.
حرفای چند شب پیششون کیونگسو رو برای خوندن خاطرات کای کنجکاو تر کرده بود .طوری که تو این چندروز مرتب دفتر به دست روی تخت می شست و داستان تک تک آدمای کشته شده رو می فهمید وخیلی سعی می کرد به چهره ی ذوق زده ، چشمای براق و پوزخند جونگین ، موقع دیدنش توجه نکنه. چون وقتی کیونگسو رو می دید انگاری قرار بود از شوق دوتا بال دربیاره، ولی سریع درو باز می کرد و بیرون می رفت چون فکر می کرد فضای اتاق برای پریدن و پرواز کردنش خیلی کوچیکه!

بدون اینکه پنجره رو ببنده جلو رفت و با خستگی خودشو روی تخت انداخت. دفترو از زیر سینش برداشت و بازش کرد. صفحات زیادی رو ورق زد تا به اخرای دفتر برسه ، دیگه چیزی تا تموم شدن نوشته ها و خاطرات سوزناک کیم کای باقی نمونده بود.

صفحه رو باز کرد و چشمای خستشو به نوشته های نسبتا منظم و خوش خط داد. صفحه ای که نه مقدمه و نه تیتری داشت. و با جمله‌ی نسبتا عجیبی شروع می‌شد که پسر رو به خوندن ادامش ترغیب می کرد.

"چند وقته چشمایی رو می بینم که حس می کنم شاید اونا زیباترین چشمایی باشه که تو عمرم دیدم.
چشمایی که من به هیچ عنوان قصد ندارم اونارو از کالبدش بیرون بکشم چون قشنگیش تا زمانیه که تو جسم خودش باقی بمونه."

کیونگسو نمی دونست منظور مرد دقیقا چی میتونه باشه. نمیتونست به عشق و معشوقی که کای توصیفش کنه فکر کنه. چون این دفتر ،دفتر انتقام بود، از نوشته هاش خون و نفرت می چکید و حس زیبایی و عشق توی این دفتر کمی ناشناخته‌ و غریب بنظر می رسید.

"چند وقتی بود که می خواستم در مورد تو بنویسم. ولی در مورد راه دادنت به این قلب سیاه تردید داشتم. چون فکر می کنم جای تو یا حتی توصیف تو توی این دفتر نیست. چون فکر می کردم توانایی حس کردن اون حس عجیبی که همه بهش میگن عشق رو ندارم. حتی الانم که دارم به حسم اعتراف می کنم با تمام وجود به وجود داشتنش تردید دارم.
ولی یچیزی رو می دونم و میخوام صادقانه بهش اعتراف کنم ، اونم اینکه وقتی میبینمت یا وقتی به هم نزدیک میشیم حس میکنم خودم نیستم! یا بهتره بگم حس میکنم روحم به جسمم برگشته و داره احساسات واقعی یک انسان رو تجربه می کنه.
دوست داشتن؟ یعنی من دوست دارم؟...واقعا فکر می کنی که میتونم اینکارو انجام بدم؟"

My Heaven Is In The Middle Of HellWo Geschichten leben. Entdecke jetzt