[[Chanyeol pov]]
فانوس روشنی که روی میزم گذاشته بودمو خاموش کردم.
بعد از ساعت ها روی میز نشستن کش و قوسی به کمرم دادم از روی صندلی بلند شدم.
توی تاریکی اتاق جلوی پنجره نشستم و منتظر بیرون اومدن اون پسرک چشم ابی از اتاقش بودم ، امشب دیگه وقتش بود.
کل شب رو برای همین لحظه صبر کرده بودم . پیدا کردن حقیقت اون پسر به خستگی و خواب می ارزید ، در کل پیدا کردن واقعیت تو هر چیزی برام بیشترین ارزش رو داره.
باید هر طور شده داستان رفت و آمدای شبونه بیون بکهیون رو میفهمیدم.
شک داشتن و کنجکاوی در مورد رفتارای اون پسر آزارم می داد و اگر امشب کشفش نمی کردم برام مشکل ساز می شد.
هیچ وقت و هیچ زمانی شک کردن و بدبین شدن به آدمای اطرافم رو دوست نداشتم چه برسه به بکهیون در ظاهر معصوم و بی گناهی که با حرف زدنش موجی از آرامش رو باخودش میاره. چه برسه به اون پسرکی که چشماش مثل اقیانوس آبی ای میمونن که هر موجود زنده ای رو تو خودش غرق می کنه.ساعت یازده شب بود ، محوطه ی بیرون از خونه کاملا تاریک بود ولی اتاقک بکهیون مثل همیشه روشن بود. پنجره ی اتاقش از دور مثل یه کرم شب تاب وسط جنگل تاریک بود. خودشم همینطور بود ، با موهای زرد و طلایی رنگ مثل نوری وسط تمام تاریکی های دنیا بود.
حدودا نیم ساعت دیگه هم پای پنجره نشستم ، ولی بیرون نیومد . نکنه امشب قصد رفتن نداشته باشه!
"ارع خب هر شب که آدم نمیکشن!"
حتی تصور قطرات گرم و سرخ رنگ خون روی انگشتای سفید و همیشه سرد بکهیون تنمو به لرزه در می اوورد. چطور می تونم به همچین موجودی شک کنم؟ تمام روحم منکر این میشه ولی یه گوشه ای از عقل منطقیه مزخرفم سرم داد میکشه که بکهیون هم یک انسانه و از انسان هر کاری بر میاد!
از رفتنش ناامید شدم ، از روی صندلی جلوی پنجره بلند شدم و پنجره رو بستم ولی به محض بسته شدن پنجره دیدم که پسرک سیاه پوش از اتاقتکش بیرون اومد. چشمامو ریز کردم تا بتونم ازین فاصله ببینمش.
بکیهون مثل همیشه شنل سیاه رنگی تنش کرده بود و چاقوی خوش دست و نقره ای رنگشو تو جیب شلوارش می ذاشت و فانوسشو زیر شنلش گرفته بود.با عجله درو بست و شروع به دوییدن کرد.
"میگیرمت!"
بدون اینکه حتی فانوسمو همراهم بردارم از اتاق خارج شدم
بدون وقت تلف کردنی از خونه بیرون اومدم.خیلی تلاش کردم تا صدایی از خودم در نیارم و تا جایی ام موفق شدم.
میتونستم از دور بکهیون رو ببینم که داره با سرعت تمام سمت راه جنگلی که به شهر ختم میشد میدوئه!
ولی چرا سمت شهر می رفت؟! تاجایی که می دونستم قاتل چشمی سمت جنگل ممنوعه میره ! جایی که تمام جنازه های تا الان اونجا پیدا شدن ... ولی بکهیون سمت شهر می رفت....
و این شاید امیدی وسط تمام افکار سیاهم بود.
ESTÁS LEYENDO
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfic[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...