33.گردنبند اشنا

270 72 29
                                    


[Flash back]

با شنیدن صدای همهمه و رفت آمدی که از توی خونه می اومد بلند شد و تلاش کرد از حیاط پشتی کوچیک خونشون داخلو نگاه کنه ولی چیزی معلوم نبود. کتابشو زمین گذاشت و وارد خونه شد. توی سالن بزرگشون کسی نبود. پس هر صدایی بود از طبقه ی بالا به گوش می رسید. خونه ی بزرگشون یک اتاق خواب بزرگ داشت که طبقه ی بالا بود.

با دنبال کردن منبع صدا به اتاق پدر و مادرش رسید و با چهره ی مضطرب و نگران پدرش مواجه شد. ترس و در عین حال هیجان خاصی توی نگاه پدرش بود.

نگاهشو خوند و متوجه قضیه شد. بالاخره مادرش قرار بود از شر اون شکم سنگین و بزرگ و خلاص بشه. وقتش بود!
با قدمای آروم به پدرش نزدیک شد و بدون هیچ حرفی کنارش ،جلوی در بسته اتاق وایساد.

پدرش با دیدنش چشماش برق زد و دستشو روی سرش کشید و با لبخند مضطربی بهش خیره شد.

+وقتشه؟

مرد با خوشحالی سرشو تکون داد و شونه های پسرشو مالید.

_اره پسرم. وقتشه.

و بالاخره صدای ناله ی دردناک مادرش از پشت در شنیده شد.

این صدای متولد شدن یک انسانه.

پسرک با شنیدن صدای دردناک مادرش پلکاشو روی هم فشار داد. یعنی به دنیا اووردن یه بچه ی کوچولو اینقدر درد داشت؟

صدای چند زن دیگه هم از داخل اتاق می اومد ، صداهای آروم و خونسردی مثل ، "آروم باش الان تموم میشه" آفرین یکم بیشتر تلاش کن" تموم شد " تموم شد"
و صدای داد مادرش پس زمینه ی تمام این حرفا بود‌.

+دوست داری بچه چی باشه؟

با سوال پدرش سرشو بالا اوورد و بی وقفه جواب داد. چون از نه ماه پیش تا الان به این سوال و جوابش فکر کرده بود.

_دوست دارم یه خواهر داشته باشم..

+چرا خواهر؟

_چون دوست دارم تا ابد مثل یه مرد ازش محافظت کنم. میخوام کسی رو داشته باشم که تا ابد براش نگران باشم و مراقبش باشم.

مرد با حرفای پسرش لبخند بزرگی زد و بالاخره صدای دردناک زن پشت در تموم شد و بعد صدای گریه های ظریف و آروم نوزاد متولد شده.

پسرک ذوق زده لبخندی زد و بی صبرانه منتظر بود تا یکی از خانمای داخل اتاق درو باز کنه و عضو جدید خانواده ی شیرینشونو بهشون نشون بده. شاید در ظاهر براش فرقی نمی کرد که بچه دختر یا پسر باشه ولی تو اون لحظه آرزو می کرد خانم پشت در با یه نوزاد دختر به استقبالشون بیاد.
و آرزوی پسرک خیلی زود برآورده شد.
در باز شد و زنی که قابله بود با لبخند مهربونی که روی لب داشت نوزادو توی بغل گرفته بود.

My Heaven Is In The Middle Of HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora