[ازین به بعد قسمتایی از گذشته ی کاراکترا رو داریم.]
ساعت ، هشت شب.
هشت شب ، زمان خوردن شام به اصطلاح خانوادگی.
ساعت نه شب ، خاموشی کامل و در نتیجه خواب.
+"ای پدر ما ، که در آسمانی تقدیس شود نام تو، بیاید ملکوت تو ، انجام شود اراده تو روی زمین چنانکه..."
با صدای افتادن شی فلزی یا بهتره بگم چنگالی که پسرک زیر لباسش پنهون کرده بود ، صدای جدی مرد قطع شد و چشماشو باز کرد.
پسر کوچولو که فهمید گند زده و الان قراره به خاطر اشتباه کوچیکش تنبیه بشه لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.
ولی برخلاف چیزی که فکر می کرد پدر بد اخلاقش نفس عمیقی کشید و دعای شکر گزاری قبل شامشو ادامه داد.+"انجام شود ارده ی تو در زمین چنانکه در آسمان نان روزانه مارا امروز به ما ده. ببخشای گناهان مارا ، چنانکه ما نیز می بخشیم نان خود را..."
پسرک کلافه دستشو روی دلش کشید و با حسرت به مرغ درسته ی خوش رنگ و لعاب رو به روش خیره شد. چرا همیشه دو سه دقیقه ای که پدرش دعا رو میخوند براش نزدیک دوسه ساعت می گذشت. کاش پدرش حداقل تند تر می خوند تا زودتر بتونه شامشو بخوره.
"و مارا در وسوسه نیاور ، بلکه مارا از شر رهایی ده!"
بالخره دعا به جمله ی پایانیش رسید ، جمله ای که جمله ی مورد علاقهی پسرک بود. چون می دونست بعدش قراره غذا بخوره. ناخودآگاه زودتر از بقیه "آمین" بلندی گفت و با چشمای درشت و مشکیش ، مشتاق به خدمتکار بالاسرش نگاه کرد. نگاهیی که نشونه ی "زود باش برام غذا بکش چون خیلی گشنمه" بود.
با تاکید فرد بزرگ خونه ، خدمتکارای دور میز جلو اومدن و مشغول کشیدن غذا شدن.
زن مهربونی که بالاسر پسر کوچولو وایساده بود جلو اومد و دم گوشش جوری که کسی نشنوه چیزی گفت:
+چنگالو بعد از تموم شدن شام بهت میدم ، نگران نباش!
پسرک لبخند شیطونی زد و چال لپ قشنگشو برای زن خدمتکار به نمایش گذاشت.
خدمتکار رون مرغ رو از ظرف جدا کرد و روی بشقابش گذاشت. ولی پسرک دلخور به رون مرغ کوچیک و سبزیجات دورش نگاه کرد.
_میشه لطفا بیشتر برام بزاری؟
با لحن بچگانش به خدمتکار گفت . زن با تردید به مرد اخمو و بد اخلاق سر میز نگاه کرد تا ببینه اجازه ی این کارو داره یا نه ولی مرد زود تر به حرف اومد.
+پرخوری ممنوعه "چانیول"!
چانیول با چهره ی غمیگن به پدرش نگاه کرد.
+پرخوری ممنوعه ، تو نمیدونستی؟! پرخوری جزو هفت گناه کبیرس چانیول! هفت گناه کبیره رو برام نام ببر!
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...