+آقای پارک!
صدای آروم و نامفهوم پسرک توی جنگل پیچید. مرد نفسی گرفت و عرق روی پیشونیشو پاک کرد.
_بکهیون!خودتی؟
چانیول با شنیدن صدای بکهیون وسط اون جنگل تاریک که نه سرش معلوم بود و نه تهش ، خوشحال شد . بالاخره یکی پیدا شده تا راه خونه رو بهش نشدن بده ، چون نمی تونست چیزی رو ببینه.
+آقای پارک!
سرشو چرخوند تا بتونه پیداش کنه ولی جز صدای اون پسر چیزی اونجا وجود نداشت ، صدایی که آروم و دردناک بود.
_بکهیون ، چرا نمیبینمت؟کجا وایسادی؟
+نمیتونم بیام.نمیتونم جلومو ببینم.
_چی؟!
صداش نامفهوم و آروم بود ، چانیول دور خودش چرخید تا شاید بتونه بفهمه اون پسر کجا وایساده . ولی جز تاریکی چیزی جلوش نبود.
_نمیتونم پیدات کنم
+چشمام ، چشمام میسوزه!
_چشات؟ چشات چرا میسوزه ؟ وای بکهیون خواهش میکنم بگو کجا وایسادی!
نفس نفس می زد و عرق سرد تمام بدنشو گرفته بود . صدای اون پسر خیلی ضعیف و دردناک بود.
+اون چشمامو برداشت و برد!
_چی!
+قاتل چشمی!اون چشمامو با خنجر در اوورد و برد ، آی...، داره میسوزه!
ضربان قلب چانیول با شنیدن این جمله برای چند لحظه وایساد. قاتل چشمی بالاخره کار خودشو کرد.
"دوتا اقیانوس آبی من"
+اون چشمامو برد ، اون گفت نمیزارم دنیارو ببینی ، نمی زارم از دیدن زیباییا لذت ببری...ولی ... ولی من فقط میخواستم یچیزو ببینم..
بغض سنگینی گلوشو گرفته بود و با صدای خفه ای گفت:
_چیو میخواستی ببینی؟
چانیول قِل خوردن گوله ی اشک رو ، روی گونش حس کرد. تحمل شنیدن لحن دردناک و غمگین اون پسر رو نداشت.
+آقای پارک ،گریه نکن!چشمات خراب میشه ، شما چشمای قشنگی دارین ... اونوقت..
_گفتم چیو میخواستی بیینی؟
بعد از این سوال سکوت تمام جنگل رو گرفت ، دیگه صدای ناله و صدای آروم بکهیون هم نمی اومد.
+بکهیون؟ هنوز اونجایی؟
با حس دست سردی روی دستاش ، شوکی بهش وارد ، انگاری که برق ده وولتی بهش وصل کرده باشن. بکهیون همیشه سرد بود.
آروم برگشت تا پشت سرشو ببینه.
+بکهیون .. تویی؟ چرا انقد سردی؟
دست سرد پسرکو توی دستش گرفت و نوازش کرد . میتونست دستاشو ببینه ولی با چه نوری؟
نگاهشو به صورت بکهیون داد ولی چیزی جز سایه و تاریکی وجود نداشت .
ČTEŠ
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfikce[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...