+کیونگسو!
پسر با شنیدن اسمش از زبون اون مرد نفرت انگیزی که انگاری روحشم مثل جسمش اسیر کرده بود ، سرشو به سمت در چرخوند و تو چشمایی که ظاهرش نگرانی رو فریاد می زد نگاه کرد.
چشماش سرخ و گود افتاده بود، زیرش کبود و خسته بود، موهای مشکیه بلندش بر خلاف همیشه که مرتب و شونه شده پشت بسته میشدن باز و ژولیده بود، لباش خشک شده بودن و لرز خفیفی داشتن، لباساش نامرتب بودن!
و پسرک بیمار و تب دار روی تخت باید باور می کرد که کیم جونگین اصلی ، کیم کای رو به روشه نه کیم جونگینی که با ظاهر آراسته و مرتب تو جمع ظاهر میشه و تنها چیزی که اونو ارزشمند میکنه ثروت و پولیه که تو جیبش داره!
کیم جونگین اون بود! اون مردی که با چشمای نگران یا شایدم نگاه پشیمونش جلوی در وایساده بود و با لحن لرزونش اسم پسر رو صدا کرده بود.
"کیونگسو"
پسری که دیگه هیچ حسی به کیم جونگین قبلی نداشت! نه قبل ، نه الان ، و نه بعد!+بهوش اومدی؟!
پسرک تو لحظه دوست داشت که ورق این داستان جور دیگه ای نوشته میشد.
این صدا و لحن از رئیس باری بود که اونو با تمام وجود دوست داشت. کیم جونگینی که اومده و با آرامش حالشو می پرسه و قراره اونو از شر قاتل چشمی منفور ، برای همیشه نجات بده! ولی اون خوده خوده قاتل چشمی منفور بود. پس کیونگسو کی و چطور می خواست باور کنه؟!جونگین با تردید درو بست و با قدمای آروم نزدیک تخت شد. کیونگسو نگاهشو نگرفت و با هر قدمی که جونگین بر می داشت نگاهشو تیز تر و دقیق تر روی مرد می چرخوند. تا وقتی که کاملا نزدیکش شد و بالا سرش وایساد.
+چیزی میخوای برات بیارم؟! یا...چیزی می خوری؟!
کیونگسو بر خلاف همیشه که جواب مرد رو نمی داد یا اگر هم لطف می کرد جوابشو با مکث طولانی می داد، اینبار بلافاصله سرشو آروم به دو طرف تکون داد و نه آرومی زیر لب گفت.
جونگین که حس می کرد وضعیت سفیده و این سر تکون دادن و نه گفتن مثل همیشه نیست، عزمشو جذب کرد و با تردید روی تخت کنارش نشست.
کیونگسو همونطور که مثل همیشه به پنجره زل زده بود با حس این حد از نزدیکی لبشو ناخودآگاه روی هم فشار داد.
جونگین دستشو جلو برد و روی دست آزاد پسر که روی تخت بود کشید. دستاش نسبت به صبح سرد تر شده بود ولی هنوز گرمای عجیب خودشو داشت.+تبت بهتر شده! بدنت سرده...
کیونگسو چیزی نگفت حتی چشماشو از روی پرده های سفیدی که توی باد می رقصیدن هم حرکت نداد.
+من مردم و زنده شدم تا برم و پزشک بیارم بالا سرت! لطفا...دیگه...
تو حرفی که می خواست بزنه تردید داشت. نمی خواست آرامش بین خودش و کیونگسو رو با حرفاش از بین ببره. ولی تصمیم گرفته بود حالا که کیونگسو درست کنارشه حرفای دلشو راحت بهش بزنه.
STAI LEGGENDO
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...