فندکشو جلوی سیگارش گرفت و روشنش کرد. پکی گرفت و دود سفید رنگو از بین لبای بی رنگش بیرون داد. کاملا می تونست نگاه خیره ی مردم رو، رو خودش حس کنه ،ولی نمی دونست این نگاه به خاطر تغییر ظاهر و موهاشه یا به خاطر چشمای خسته و شونه های خمیدش!
کیم جونگینی که همیشه با ظاهر مرتب و اتوکشیده بود و لبایی که منحنی و لبخندش لحظه ای به خط صاف تبدیل نمی شدن حالا اونجا گوشه ی باری که خودش صاحبش بود به دیوار تکیه داده بود و سیگارش بین انگشتای کشیدش در حال سوختن بود.اون فقط کمی خسته بود. خسته از همه چی ، از آدما، از احساسات مختلفی که تو لحظه بهش دست میداد ،خسته و متنفر بود ودر عین حال کمی هم احساس دلتنگی می کرد. دلتنگی برای کیونگسویی که هر روز جلوی چشماش بود کمی عجیب بنظر می رسید ولی اون الان کیم جونگین رئیس بار بود و دلش برای پسرک کارگر بارش تنگ شده بود، پسری که با لبای درشت و خندونش، با چشمای براق و مشکی رنگش، لیوانای سنگین بارو پخش می کرد.
وقتی که جونگین رو می دید به وضوح گونه هاش سرخ میشد و با خجالت لبخند می زد.
خجالت و لبخندی که جونگین می تونست ازش تغذیه کنه و روح نیازمند و اسیرشو سیر کنه.دلش می خواست اون صدایی که الان جز کلمات "متنفرم و حالم ازت بهم میخوره" ازش در نمیومد، برگرده و مثل قبل با اون لحن شیرین و ارومش بگه
سلام آقای کیم
صبح بخیر آقای کیم
عصر بخیر آقای کیم
شب بخیر آقای کیم؛
شاید در ظاهر جملات عادی ای می اومدن ولی جونگین با این کلمات زندگی می کرد و اونا براش مثل یه نور براق وسط یه تاریکی مطلق بودن!تمام مدت بکهیونی رو نگاه می کرد که در حال کار کردن بود. پسرک سینی بزرگی توی دستش گرفته بود و سمت آشپز خونه می رفت.
چیزی که توجه جونگین رو جلب می کرد نگاه عادی و مثل همیشه ی بکهیون بود. حس می کرد چند شب پیش کاملا به کیونگسو دروغ گفته . چون بکهیون بی تابش نبود. مثل گذشته پر انرژی کار می کرد و با لبخند با مشتری ها حرف می زد. شایدم حق با کیونگسو بود ،" پارک چانیول اونقدری مراقب جسم و روحه پسره که نمی زاره اون لبخند زیبا و همیشگیش از لباش پاک بشه. "ناخودآگاه پوزخند عصبی رو لبش شکل گرفت. به این فکر کرد که وجود یه آدم درست توی زندگیت می تونه باعث بشه حتی از احتمال گم شدن یا مردن بهترین دوستت هم بگذری و فراموشش کنی.
سرشو به دیوار تکیه داد و نفسشو با صدا بیرون داد.
"پس چرا این زندگی یدونه پارک چانیول یا بیون بکهیون برای من و تو کنار نذاشت؟ اونقدری بی عرضه ام که نمی تونم مثل اون بازرس برای تو باشم یا شاید تو مثل اون پسرک ریز جثه ی مو روشن برای من! مسخرست! من گناهکارم و دارم تاوان پس می دم، اما تو چی؟ تو تاوان چی رو پس می دی؟ حالا که دارم فکر می کنم انتقام دقیقا چیه؟
چه تعریفی ازش دارم؟ نمی دونم! تنها چیزی که می دونم اینه که من انتقام بقیه رو گرفتم ، من انتقام سختیای ماریا و سانگ هون رو گرفتم. ولی چرا یک نفر بهم نگفت پس خودت چی؟ انتقام خودت پس چی میشه؟
لبخند ادما آزارم میده! آدمایی که قبلا تو ذهنم خوب جلوه می کردن الان فقط خاکستر نفرتشون تو قلبم باقی مونده."
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...