انگیزه ، محرک اصلی برای ادامه دادن!ادامه دادن چی؟ زندگی؟ولی تعریف ما از زندگی چیه؟
شاید وقتی میگیم انگیزه توی ذهن هممون یه واژهی خیلی خیلی مثبت تصور بشه ولی...
اینطور نیست!
انگیزه زندگی یک آدم شاید کشتن یه آدم دیگه باشه ، وبرای اون زندگیشو ادامه بده یا ممکنه انگیزه ی زندگی یه آدم کشتن یه جماعت بزرگی از یه شهر نفرین شده باشه!متفاوته.
ولی بنظرم انگیزه داشتن خوبه ! حالا چه مثبت چه منفی ! بهتر از هیچیه!
اگر نباشه تو نمیتونی زندگی کنی.
مثلا قاتل چشمی ! تنها انگیزه ای که داره انتقام گرفتنه . این یکمی بده! چون اون انتقامشو میگیره ولی بعدش؟ دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن نداره.ولی یکی مثل چانیول! اون تا وقتی زندست انگیزه ی کافی برای زندگی داره.
بکهیون! اون از انگیزه ی زیادی نمیدونه چیکار کنه!
کیونگسو! بعد از مرگ مادرش دیگه هیچ رویایی نداره که بخواد بهش فکر کنه.
کیم جونگین! انگیزه ی کافی ... داره!
ولی باید بیشتر دنبال انگیزه هاش بگرده... چون وقتی تموم بشن دیگه هیچ ایده ای برای ادامه ی زندگی نداره!.....................................
[Flash back]با صدایی که به در اتاقش خورد ترسیده وسایل روی میزشو جمع کرد.
همیشه از خودش سوال می پرسید که چرا باید با ترس و لزر بدن یک حیوون مرده و بیچاره رو بشکافه؟ مگه این کار چه گناهی داره؟
ولی می دونست پدرش صد درصد با این کار مخالفه!
صد درصد! به خاطر همین وسایلشو جمع کرد و پروانه ای که روی پارچه ی مخملی شکل گذاشته بودو با احتیاط توی جعبه ی چوبیش گذاشت و درشو بست.خاک لباسو تکوند و سمت در رفت. امیدوار بود مادرش باشه. ولی سه روزی میشد که ازون زن خبری نبود.
درو باز کرد ولی اثری از هیچ موجود زنده ای پشت در نبود. و جز تاریکی و سکوت هیچ چیز دیگه ای به چشم نمی خورد. هیچ چیز!
درو بست و نفس راحتی کشید.
ولی چرا مادرش نبود؟ چرا هیچ خبری ازون زن مهربون و زیبایی که نصفه شبا شیرینی های خوشمزه براش می اوورد نبود؟
از هر کی سوال می پرسید اولش با نگرانی نگاهش می کرد و بعد جواب همیشگی رو می داد."رفته سفر!"
ولی متاسفانه یا خوشبختانه چانیول پنچ شش ساله بزرگ تر از این حرفا بود!
اون می دونست این حرفا فقط یه مشت دروغ ان!
آخرین باری که مادرشو دیده بود توی حیاط پشتیه خونه بود.
زمانی که زن مثل دیوانه ها دور خودش می چرخید و با اشک می رقصید.
صدای قهقه های بلندش کل فضای حیاطو پر کرده بود. ولی وقتی چهرشو می دیدی رد اشک روی گونه هاش تو ذوق می زد.
زن زیبا می رقصید . دیوانه و زیبا! بدون هیچ موسیقی ای ، بدون هیچ ساز ویولونی!
ولی زیبا می رقصید. تنها صدایی که سکوت رو می شکست، صدای خنده های پر از دردش و صدای بارون بود.
و چه موسیقی ای بهتر از صدای بارون!
YOU ARE READING
My Heaven Is In The Middle Of Hell
Fanfiction[My heaven is in the middle of hell ] [بهشت من وسط جهنم][کامل] قرن نوزدهم شهر کوچیک و روستا مانند نزدیک نیویورک! قاتلی که بی رحمانه مردم شهر رو به طور مخفیانه میکشه . جسد اونا در حالی پیدا میشه که خنجر تیزی تو قلبشون فرو رفته و دو تا چشماشون از حدق...