32.از کشیشا متنفرم

277 73 43
                                    


در خونرو باز کرد و به بدنش کش و قوسی داد. خم شد و کفشاشو کامل پاش کرد و با خوشحالی ای که بی دلیل با شایدم با دلیل تو دلش راه افتاده بود سمت اتاقک یا بهتره بگم خونه ی کوچیک فرشته کوچولوش راه افتاد.

مه صبحگاهی کل محوطه رو گرفته بود و حس خوب و سرزندگی رو می داد.
با مکث دستاشو روی در کوبید و منتظر باز شدنش وایساد.
توقع داشت با هیکل ظریف بکهیون پشت در مواجه بشه ولی بکهیه کوچولو با صورت خوابالو درو باز کرد و با چشمای ریز شده به قامت بلند و خوشحال چانیول نگاه کرد.

هیچ حرفی نمیزد و با اخم ریزی که رو صورتش بود به مرد زل زده بود.

+سلااممم..صبح بخیر پرنسس کوچولو!

چانیول نمی دونست این همه انرژی رو از کجا اوورده ولی چهره‌ی بکهی کاملا تضاد با خودش بود.

اخم دخترک غلیظ تر شد.

+خب...آماده ای؟

لبای کوچیک بکهی برای خمیازه ی عمیقی باز شدن.

_آقای پارک شما این وقت صبح اینجا چیکار می کنید؟

چانیول لبشو گاز گرفت و نگاهشو گرفت. فکر می کرد ایده ی بیرون رفتن اونم اول صبح وقتی که همه خوابن خوب باشه ولی صورت خوابالوی بکهی اینو نمی گفت.

_هیونگ منو با کلی سر و صدا بیدار کرده تا با آقای پارک بریم بیرون... آقای پارک چرا می خندید؟ چرا همه می خندن؟!

بکهی با دیدن لبخند چانیول کلافه گفت و دستشو تو موهای زردش کرد.

"بکهی آقای پارکه؟

صدای پرانرژی بکهیون از توی اتاقک می اومد. صداش خوشحال و سرحال بود و باعث شد حس ناامیدی ای که به چانیول اومده بود سریع پاک بشه.

_بله .. آقای پارکه و همش داره به من می خنده.

بکهیون همونطور که بلیز سفیدشو تنش می کرد با عجله جلوی در اومد.
چانیول با دیدنش چشماش بیشتر برق زد.

+سلام. الان میایم... بکهی برو لباستو بپوش!

چانیول با مهربونی سرشو تکون داد و به دیوار کنار در تکیه داد.
لحظه بعد بکهیون با کلی وسایل جلوش اومد.

_اینا چیه؟

چانیول با تعجب به وسایلای تو دست بکهیون که ارتفاعش تا صورتش می رسید، اشاره کرد.

+خب اینا... اینا صبحونه و زیر انداز و این جور خرت و پرتاس!

_بدش من سنگینه!

دستشو دراز کرد تا وسایلو ازش بگیره ولی بکهیون خودشو عقب کشید و سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد.

+نه ... اگه میشه بکهی رو بغل کنی ، خیلی غر میزنه و لج کرده میگه نمیام باید بغلم کنی.

چانیول بدون صبر کردن برای تموم شدن حرفش سمت بکهیه اخموی جلو در رفت و با یه حرکت بلندش کرد و سرشو رو شونش فشار داد.

My Heaven Is In The Middle Of HellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora