Sunrise

1.6K 282 450
                                    


اکتبر ۲۰۲۲

رو به پنجره ی قدی اتاقش ایستاده بود و دست هاشو داخل هر دو جیبش فرو کرده بود. نگاه بی فروغش جایی در اعماق منظره ی روبرو گم شده بود. نمیدونست به چی داره نگاه میکنه. نمیدونست به چی داره فکر میکنه. اصلا مگه چیزی هم باقی مونده بود که ارزش فکر کردن داشته باشه؟! اون حتی نمیدونست برای چی داره زندگی میکنه. انگار فقط نگاهش نه... خودش هم خیلی وقت بود که بدجوری گم شده بود!

نفسش رو سنگین از قفسه ی سینه ش خارج کرد و سرش رو پایین انداخت. دستش رو داخل جیبش چرخوند و پاکت سیگار رو به آرومی بیرون کشید. نگاه یخ زده اش رو روی پاکت نگه داشت. هیچ روز و دقیقه و ثانیه و لحظه ی لعنت شده ای نبود که از خودش نپرسه آیا واقعا ارزشش رو داشت؟

ناگهان زد زیر خنده.‌ خندید.‌ بلند و طولانی و از ته دل! خندید و خندید و خندید. مسخره بود. این واقعا مسخره بود. حتی شوخی احمقانه ش هم مسخره بود. ارزش؟ خنده اش قطع شد. کدوم ارزش؟

یک نخ سیگار از جعبه بیرون کشید و روی لب هاش گذاشت. پاکت رو به جیبش برگردوند و فندک نقره ای رنگش رو بیرون آورد. دستش رو به کندی بالاتر برد و فندک رو جلوی چشم هاش نگه داشت. انگشت شستش رو حرکت داد و نرم روی سطح فندک کشید.

چه ارزشی؟ کو ارزش؟

چشم هاشو بست. خسته بود. خیلی خسته بود. پلک هاشو باز کرد و سیگارش رو روشن کرد. پک عمیقی زد و دودش رو داخل ریه هاش حبس کرد. اون واقعا خیلی خسته بود.

صدای باز و بسته شدن در و بعد قدم هایی که با آرامش به سمتش میومدند رو شنید. نیازی به نگاه کردن نبود. صدای قدم هاش رو میشناخت. بوی تند عطری که به تنش میزد رو میشناخت. حتی بوی شامپوی موهاش که با تاخیر از بین عطر تنش احساس میشد رو می شناخت.

صدای قدم ها درست پشت سرش متوقف شد. پک دیگری به سیگار روی لبش زد و دودش رو بیرون داد. حالا اون از پشت در آغوشش کشیده بود. دست های رنگ پریده و استخونیش دور شکمش حلقه شده بودند و پیشونیش رو به کتفش تکیه داده بود. سرش رو پایین انداخت و به دست های کشیده و زنانه ای که روی شکمش قفل شده بودند نگاه کرد.

عطرش ترکیبی بود از بهار نارنج و زنبق... یک رایحه ی ملایم و سر به هوا که در ادامه به سمت رز و یاسمن پیش می رفت و زنانگی و اصالت خودش رو به رخ می کشید. در نهایت ، وقتی که ترکش میکرد و می رفت ، جای خالیش بوی چوب و مشک به خودش می گرفت. محکم و جاه طلب!

عطر بی نهایت تاثیرگذاری بود. تاثیرگذار و اشرافی...
اما آدمیزاد چطور میتونست از چیزی به این زیبایی تا این اندازه متنفر باشه که اون بود؟ چطور میتونست تا این اندازه مشمئز باشه که اون بود؟ برای اون تمام زنبق ها بوی کثافت لجن می دادند و تمام یاسمن ها بوی گنداب.

US.Where stories live. Discover now