Limbo

1.1K 213 266
                                    

اکتبر ۲۰۱۵

سرش رو به اطراف چرخوند و با نگاهش دنبال اون گشت. پیدا کردنش سخت نبود. روی همون میز قبلی نشسته بود و چند نفری هم کنارش بودند. جونگکوک از بین اون ها فقط یونگی رو می شناخت. تردید رو کنار گذاشت و شروع به حرکت به همان سمت کرد.

وقتی به میز رسید ، به آرومی ایستاد. تهیونگ مشغول غذاش بود و نگاهش نکرد. یکی از بچه هایی که دور میز نشسته بود سرش رو بالا گرفت. یکی دوباری اون رو با تهیونگ دیده بود و به نظر می رسید با هم دوست باشند. پسر در سکوت به چشم‌های کوک زل زد و این رفتارش باعث شد سر بقیه افراد دور میز هم بلند بشه و نگاه ها به سمت جونگکوک برگرده. در آخر این تهیونگ بود که نگاهش کرد. با دیدن جونگکوک لبخند گرمی روی صورتش نشست و گفت :

+کوکی هیونگ! چه خوب کردی اومدی!! دیگه داشتم از اومدنت نا امید می شدم.

با دست به صندلی خالی که کنار میز باقی مونده بود اشاره کرد و ادامه داد:

+ زود باش بشین. الان غذات یخ میکنه!

جونگ کوک به آرومی روی صندلی نشست و سینی غذا رو روی میز گذاشت. بعد نگاهی به افراد دور میز انداخت. سعی کرد با لبخند ملایمی که میزنه کمتر غیر اجتماعی به نظر برسه.

-سلام... جئون جونگکوک هستم. از دیدن تون خوشحالم.

هنوز جمله کامل تموم نشده بود که صدای یونگی رو شنید.

×جونگکوک؟

نگاهش رو به سمت یونگی کشوند که کنار تهیونگ دست به سینه نشسته بود.

× پس تو همون بچه کونی هستی که اون شب ته ته رو از کلاب فراری داد!

تهیونگ با بهت به سمت یونگی چرخید و با چشم هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بودند بلند گفت:

+هیونگ!!!

یونگی بدون اینکه نگاه خیره ش رو از جونگکوک بگیره یا ذره ای تغییر در چهره ش ایجاد بکنه گفت:

×چیه؟ نکنه دروغ میگم؟!

جونگکوک آب دهانش رو قورت داد و نگاهش رو بین یونگی و تهیونگ جابجا کرد. حقیقتاً این اولین برخوردی نبود که انتظارش رو داشته باشه! نگاه یونگی تهدید آمیز و در عین حال بی حوصله بود و جونگ کوک واقعا نمیدونست باید چه جوابی بده.

یونگی پوزخندی زد و ادامه داد:

× چی شد زبونتو موش خورده؟

جونگ کوک چند بار پشت سر هم پلک زد و با صدایی آروم تر از حالت عادی گفت:

-آ... آره... گمون کنم که... خودشم!

تهیونگ شونه ی یونگی رو تکون داد تا اتصال نگاهش با جونگکوک رو قطع کنه اما وقتی توجهی نگرفت با لحن اعتراض آمیزی گفت:

US.Where stories live. Discover now