The lost boy to your Neverland

1.1K 124 275
                                    


*نورلند (Neverland) : سرزمین فراموش شده یا سرزمین هرگز و هنوز - آن سوی آسمان - درواقع نورلند اون یکی سمت آسمون حساب میشه و یه جهان دیگه ست که توی اون زمان تعریفی نداره... آشناترین تصویری که ما از نورلند داریم ، افسانه ی پیترپنه که توی سرزمین فراموش شده اتفاق میفته... پیتر درواقع پادشاه نورلنده!
اما مسئله ای که لازمه بدونیم بخشی از افسانه ست که مربوط به بچه هایی میشه که همراه پیتر داخل نورلند زندگی میکنن. بچه هایی که کل روز رو فقط بازی میکنن و هیچوقتم بزرگ نمیشن.
پسرای گمشده (lost boys)...
خب ، این توی کارتونی که ما توی بچگی مون نگاه میکردیم ممکن بود خیلی ام سوییت و باحال بنظر برسه! اما واقعیت اینه که پسرای گمشده درواقع چند تا بچه ی معمولی بودن که بخاطر قولی که پیتر بهشون داده بود ، بهش اعتماد میکنن و همراهش به نورلند میرن.
برای وسوسه ی بازی بیشتر و همیشه بچه موندن!
اما چیزی که اونا ازش خبر نداشتن ، این بود که هر کسی به محض ورود به نورلند ، خاطرات زندگی گذشته ش رو برای همیشه فراموش میکنه و توی نورلند گیر میفته... برای همیشه!
پس پسرای گمشده تمام خاطرات شون رو از دست دادن و اسیر بی زمانی شدن.
بدون گذشته یا آینده ای! اسیر فراموشی در سرزمین فراموش شده...
نکته ی آخر...
دروازه ی نورلند ، ستاره ی قطبی یا همون پر نورترین ستاره ی آسمون شبه که کنار دومین ستاره ی پر نور کنار خودش ، چشمک میزنه و میدرخشه.
خوب به ذهنتون بسپارید...
ممکنه لازمتون بشه...!
دومین ستاره از سمت راست!
چون هر کسی به محض ورود به نورلند ، فراموش میکنه که از کجا بهش وارد شده!
افسانه ها میگن که تنها راه خروج از سرزمین هرگز ، فقط و فقط پادشاه شه!

لیدیز اند جنتلمن :))
ولکام تو د نیو پارت ، د لاست بوی تو یور نورلند :)

----------------------------------------


مارس ۲۰۱۶

سرعت ماشین رو آروم کم کرد و به نرمی ایستاد. لبخند پررنگی روی لب هاش نشست و مردمکش روی وسعت تصویر جلوی چشم هاش جابجا شد. حقیقتا دل خودش هم برای دریا تنگ شده بود.

نگاهش رو از موج های ملایم روبروش گرفت و سرش رو پایین انداخت.

درسته...

تصویر دریا چشمگیر بود! اما نه به اندازه ی پسر قشنگش وقتی که مثل یه بچه گربه ی بی آزار توی خودش جمع شده بود و درحالیکه سرش رو روی پای جونگکوک گذاشته بود ، معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته بود.

قلبش محکم تپید.

باید در اولین فرصت این تصویر لعنتی رو نقاشی میکرد!

لبخندش عمیق تر شد. سوییشرت خودش رو که روی تن پسر کوچیکتر پهن کرده بود ، کمی بالا کشید و صدای تک خنده ی ذوق زده ای از ته گلوش بیرون پرید.

تهیونگش درحالیکه گوشه ی لباس تن جونگکوک رو توی یکی از دست هاش مچاله کرده بود ، مثل یه بچه ی معصوم خوابیده بود!

US.Where stories live. Discover now