سپتامبر ۲۰۱۶مرد درِ اتاق بازجویی رو پشت سرش رو بست و یک دستش رو با کلافگی پشت گردن دردناکش کشید.
-آآآه این توله سگ واقن قصد نداره به حرف بیاد! من که دیگه خسته شدم...
گفت و برگه ی رونوشت خالی توی دستش رو روی میز وسط اتاق کوبید. زنی که پشت شیشه ی مات مشرف به اتاق بازجویی ایستاده بود ، چشم هاش رو کمی باریک کرد و سرش رو خاروند.
-بنظرت بهتر نیست یه روانشناس باهاش حرف بزنه؟ منظورم اینه که بالاخره طرف آدم مهمیه! نمیتونیم کوتاهی کنیم... شر میشه!
مرد تن خسته ش رو روی یکی از صندلی های دور میز رها کرد.
-داره ادا درمیاره بابا! نگو که باورش کردی؟!
زن جوون روی پاشنه ی پاهاش به سمت بازپرس چرخید و ابروهاش رو بالا انداخت.
-فرقی نمیکنه که ادا درمیاره یا واقعیه احمق! منظورم اینه که تو فقط یه دیقه نگاش کن! این لعنتی سه روزه که هیچ حرفی نمیزنه... نه با من ، نه با تو ، نه با هیچ خر دیگه ای!!! حرف که خوبه حالا... طرف هیچ واکنشی نداره به هیچی! شرط میبندم حتی اگه بزنی تو گوشش ، بازم مردمکاش تکون نمیخورن! غذاشو که نمیخوره ، بچه ها میگن حتی تو بازداشتگاهم نمیخوابه... تنها کاری ام که تو این سه روز کرده ، این بوده که اون پای بی صاحابشو تند تند تکون داده و پوستای دور ناخوناشو کنده... انگشتاشو دیدی چطوری شدن اصلا؟! فک کنم باید هر دستشو جدا دستبند بزنی به صندلی... ببین کی بهت گفتم کانگوو! این یکی یه متهم عادی نیست! هر چیزی راجبش میتونه دو روز دیگه برامون یه دردسر بزرگ درست کنه!
مرد اخم هاش رو توی هم فرو برد و نگاهش رو از زن روبروش گرفت.
-میگی چیکار کنم؟ به صد روش مختلف سناریو رو براش مطرح کردم تا یه واکنش کوچیک بگیرم حداقل... ولی انگار نه انگار!
بعد ، یک بطری آب معدنی از جلوی دستش برداشت و درش رو باز کرد.
-خیلی حرومزاده س! گول این قیافه ای که به خودش گرفته رو نخوریا...! اون بابای حرومزاده تر از خودش دیگه غلطی نمونده که نکرده باشه! اینم تخم همونه دیگه... بایدم بتونه اینطوری نقش بازی کنه!
گفت و لبه ی بطری رو لب هاش فشرد. زن دوباره از گوشه ی چشم نگاهی به اون سمت شیشه انداخت.
-حالا شایدم واقن شوکه شده...
مرد همونطور که درحال نوشیدن آب بود ، نگاه کجی حواله ی همکارش کرد و زن آه کلافه ای کشید.
-ببین! منم دقیقا بخاطر همون بابای حرومزاده تر از خودش میگم یه روانشناس بیاد تو پرونده دیگه! عاقل باش کانگوو... این کاراش چه ادا باشن ، چه واقعی ، بازم بهتره یکی که حداقل میتونه اینو بفهمه ، تو روند کارا حضور داشته باشه.
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...