دسامبر ۲۰۱۵چند روز از شروع تعطیلات کریسمس گذشته بود. روز گذشته ، اولین برف سئول باریده بود و تمام خیابون ها رو سفیدپوش کرده بود. مدرسه مثل خیلی جاهای دیگه تعطیل بود و اون روز ، ششمین روزی بود که جونگکوک ، تهیونگ رو ندیده بود.
ارتباط شون به صفحه ی موبایل هاشون محدود شده بود و از اون جایی که گوشی جونگکوک قدیمی و ابتدایی بود ، کل پیام هاشون از طریق اس ام اس رد و بدل میشد.
جونگکوک دلتنگ بود. از پشت گوشی نمیشد تهیونگ رو دید. نمیشد صداش رو شنید. نمیشد دستش رو گرفت و نمیشد موهاش رو پشت گوشش سر داد.
اما خب با این حال ، خیلی هم ناراضی نبود! اون روز ، تولد تهیونگ بود و جونگکوک تمام روزهای گذشته رو مشغول برنامه ریزی برای همین روز بود. ندیدن تهیونگ از این جهت خیلی هم براش بد نشده بود. اون مطمئن بود که اگر این چند روز رو کنار هم بودند ، انقدر ضایع رفتار میکرد تا همه چیز رو لو بده!
حالا بالاخره قرار بود همدیگه رو ببینن و جونگکوک ضربان قلب خودش رو احساس میکرد که به اندازه ی روز اول بالا رفته! توی خیابون ، رو به دیوار ایستاده بود و تمام سعیش رو میکرد تا تنها شمع روی کاپ کیک کوچولوی توی دستش رو روشن کنه. اما هر بار که موفق میشد ، سوز سردی می وزید و شعله ی کم جون شمعش رو خاموش میکرد.
کمی قبل ، به تهیونگ پیام داده بود و گفته بود که سر کوچه شون منتظرشه. هر لحظه ممکن بود تهیونگ برسه اما جونگکوک هنوز از پس اون شمع لعنتی بر نیومده بود.
نفسش رو با حرص بیرون داد و نگاه کلافه ای به دسته گل روی زمین انداخت. خوب بود که حداقل گل ها مشکلی نداشتند. ناخوداگاه لبخندی روی لب هاش نشست. خم شد و انگشتش رو با ملایمت روی گلبرگ نرم یکی از گل ها کشید. گل های فراموشم نکن... اگر صد بار دیگه هم قرار بود برای تهیونگ گل بخره ، باز هم انتخابش همین بود. اون ها شبیه تهیونگش بودند. کوچیک و معصوم و زیبا! با ظرافت و آسیب پذیری شون حس حمایت رو درونت بیدار میکردن و بعد با رنگ آبی تندشون ادعا میکردن که خیلی قوی و کامل هستن! در نهایت وقتی مطمئن شدن که به اندازه ی کافی جادوت کردن ، با اسم قلقلک آورشون درست وسط قلبت شلیک میکردن و بوم! تو دیگه راه برگشتی نداشتی!! اینطوری بود که دیگه هیچوقت اون ها رو فراموش نمیکردی!
جونگکوک دسته گل رو توی بغلش گرفت و ایستاد. بیخیال روشن کردن شمع شد و همونطور که کاپ کیک رو با دست دیگه ش نگه داشته بود ، منتظر اومدن تهیونگ موند. کادوش توی کوله ی روی دوشش بود و قصد نداشت حالا اون رو به تهیونگ بده. یک دوربین پولوراید کوچولو برای تهیونگ خریده بود. با توجه به قیمت بالای دوربین ها ، جونگکوک ساده ترین مدل ممکن رو انتخاب کرده بود و البته که همون مدل ساده هم به اندازه ی کافی براش آب خورده بود! اون رسما کل پس اندازش رو سر این تولد خرج کرده بود و اصلا هم از این بابت پشیمون نبود. این اولین تولد تهیونگ بود که جونگکوک کنارش بود و میخواست واقعا خاطره انگیز باشه.
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...