Liar II

678 107 334
                                    


می ۲۰۱۶

همه جا ساکت بود و سکوت معذب کننده ی اتاق ، تنها با صدای برخورد قطره های بارون به شیشه و نفس نفس زدن های آشفته ی پسری که روی تخت دراز کشیده بود ، شکسته میشد. پسری که بی اهمیت به موقعیتی که داخلش قرار داشت ، به گرمای دست آشنایی چنگ انداخته بود که با نشستن روی شونه ش سعی داشت مانع هر حرکت پیش بینی نشده ی جسم آسیب پذیرش شه.

به دستی که تنش رو میشناخت و لمس یواشکی و نوازشگر سر انگشت اشاره ش نصیب تپش های بیقرار شاهرگ گردنش شده بود.

به گرمایی که روح سرمازده ش رو از مرگ نجات میداد.

به دست های جونگکوک ، به حرکت دلگرم کننده ی انگشت هاش روی نبض های وحشت زده ی رگ های تهیونگ!

-عجب بارون بیخودی بود! همه لباسامونو به گند کشید...

مرد میانسالی که حالا خودش رو کنار تخت وسط اتاق رسونده بود ، با کج خلقی زمزمه کرد و کت سیاهش رو از تنش بیرون آورد.

دندون های جونگکوک محکم به هم کشیده شدند و نیشخند بلند مین یونگی صدای به هم کشیده شدن شون رو از چشم انداخت.

ابروهای مرد میانسال بالا پریدند. اما حرفی که داشت توی دهنش شکل میگرفت ، با صدای قدم های بی طاقت صاحب یک جفت کفش پاشنه بلند ، همونجا خفه شد.

-ته...

اخم های جونگکوک تا بیشترین حد ممکن در هم گره خوردند و حرکت ملایم انگشتش روی پوست پسر متوقف شد.

قدم های دختر تا سمت خالی تخت تهیونگ ادامه پیدا کردند. قدم هایی که با رسیدن شون به تخت ، چشم های خمار پسر کوچکتر رو از چهره ی بی حالت مادرش که هنوز از کنار در تکون نخورده بود ، جدا کردن و به سمت پسر مو سیاهی که بالای سرش ایستاده بود ، برگردوندن‌.

همون پسر مو مشکی که نگاه تیره ش روی چهره ی ملتهب دختر روبروش جابجا میشد و دیدن کدورت و خشم توی چشم هاش اصلا کار سختی نبود!

جیمین و یونگی با نگرانی به هم نگاه کردند.

با وجود بائه آیرین توی اون اتاق و رفتار اغراق آمیزش ، قولی که جونگکوک برای سوتی ندادن بهشون داده بود درست به اندازه ی لیوان یه بار مصرف مچاله شده ای که کنار سطل آشغال اتاق روی زمین افتاده بود ، بی استفاده بنظر میرسید!

جیمین مردمک هاش رو از چشم های باریک شده ی یونگی جدا کرد و روی دستی که کنار بدن مو مشکی مشت شده بود ، نگه داشت.

خداروشکر که کسی اونجا نبود که با رفتار جونگکوک آشنایی زیادی داشته باشه! وگرنه جیمین بعنوان دوست اون کلاغ سیاه ، خیلی خوب زبونی که مدام به سطح داخلی لپش فشار میاورد رو میدید و متوجه خطرناک بودن قفسه ی سینه ای که با سرعتی غیر عادی بالا و پایین میرفت ، میشد.

US.Where stories live. Discover now