Alcohol Overdose

583 96 227
                                    


اکتبر ۲۰۲۳

چشماش... چشمای قشنگش! مردمکای سیاهش توی قاب مژه هاش...

تاریکیش ، شبش ، سیاهچاله ش ، کهکشانش ، نورش ، ستاره هاش...

چشمای دورش ، نگاه سردش ، گذرهای اتفاقی و کم تعدادِ مردمک های بی تفاوتش از روی تیله های لرزون قفل شده به تک تک پلک زدناش...

همون چشم های بی حوصله ای که توی صورت آدم هایی که دورش حلقه زده بودند ، جمع میشدن و با بالا و پایین شدن سیبک گلوش ، خنده های نرم و ملایمش رو به چهره های خوشحال شون می پاشیدن...

چشماش...

چشمای بیرحمش...

چشماش...

تصویر روبروش ناگهان کدر شد و توده ی سنگینی انگار به گوشت حنجره ش چنگ انداخت‌.

بی انصافی بود.

خیلی بی انصافی بود...

اون لعنتی هنوزم قشنگ میخندید‌.

قشنگ... خیلی قشنگ!

انقدر قشنگ که نفس پسر رو توی سینه ی گرفته ش گیر بندازه و قلبش رو به لرزه بیاره.

همون خنده هایی که حالا دیگه مال خودش نبودن...

اون بی انصاف حالا برای بقیه میخندید و سهم پسر از خنده هاش ، نگاه های یخ زده ای بودن که بعد از محو شدن لبخند شیرین لب هاش ، از روی صورت بیچاره ی اون با بی حوصلگی عبور میکردند و طوری که انگار اون یه میزه ، یه دره ، یه صندلیه ، یه مداده ، یه آشغاله ، یا حتی یه تیکه کثافته ، نادیده ش میگرفتن.

انگار که صورت نیمه مست و منتظرش همون چیزیه که هیچکس دوست نداره چشمش بهش بیفته!

انگار که یه آشغال نفرت انگیزه...

آب دهانش رو محکم قورت داد و چند بار پشت سر هم پلک زد تا بتونه چهره ی بی نقصش رو دوباره با جزییات تماشا کنه.

اصلا مگه اون قبلا بهش نگفته بود که موقع مستی خوشگل میشه؟

پس چرا حالا که سرش گیج میرفت و پلک هاش سنگین شده بودن ، دوست نداشت مردمک هاش رو برای چیزی بیشتر از یک ثانیه ی لعنت شده روی چشم هاش نگه داره؟!

خنده ی بعدی و زانوی یکی از پاهای پسر سست شد و توی جاش لغزید.

آدما چقدر بلند بلند حرف میزدن... صدای آهنگ چقدر زیاد بود... اون لعنتی چقدر دور وایساده بود... چرا نمیتونست صدای خنده هاشو بشنوه؟

چشم هاشو بست. صداشو تصور کرد که توی گوشش میخنده... توی گوشش میخنده ، توی صورتش میخنده ، روی تنش میخنده ، روی لب هاش میخنده...

دستش رو به میز کنارش رسوند.

پس چرا اون دیگه دلش نمیخواست براش بخنده...؟

US.Where stories live. Discover now