اگه دوسش ندارین ، فقط ولش کنین! نمیفهمم واسه چی به خوندن ادامه میدین؟Warning alarm...
زمان حال
شب آروم و دلچسبی بود. هوا کم کم رو به خنک شدن میرفت و اولین نشونه های پاییز در غالب تغییر رنگ درخت ها و سرمای زیر پوستی هوا و بارون های غیر منتظره و پیش بینی نشده ای که هر از گاهی کوچه های شهر رو خیس میکردن ، خودش رو نشون میداد. هر چند که اون شب ، آسمون کاملا صاف و بدون ابر بود و ستاره های زیادی روی سقف سیاهش می درخشیدند. با این حال و با وجود تمام این فاکتورهای آرامش بخش ، تهیونگ دلشوره ی واضح و بی دلیلی داشت که حتی با وجود دو سه شات الکلی که قبل از خروج از خونه مصرف کرده بود ، آروم نمیگرفت و حالا هم که به محل برگزاری مهمونی نزدیک شده بودند ، نسبت به قبل بیشتر شده بود.
مهمونی شروع به همکاری SH groups و Bae Hospitals به خودی خود ، اتفاق کم اهمیتی نبود ، اما همه میدونستن که جنبه ی تشریفاتی داشت و با هدف پر کردن چشم رقبا و رسانه ها برگزار میشد. بخاطر تمام این دلایل هم ، تیم تدارکات دو مجموعه یکی از هتل های مطرح سئول رو با وسواس زیادی به عنوان محل برگزاری جشن انتخاب کرده بودند. یکی از
مجموعه های لاکچری اطراف گانگنام که اتفاقا فاصله ی زیادی تا خونه ی تهیونگ و آیرین نداشت و مرد جوون حالا در حال رانندگی برای رسوندن خودش و خانواده ش به محل برگزاری مراسم بود.البته که تهیونگ حالا علاوه بر مسئول پروژه ی خیریه ، رئیس کل بیمارستان های بائه هم محسوب میشد و بخاطر همین هم باید قبل از مهمون های دیگه داخل هتل حضور میداشت. پس از اونجایی که نمیخواست به کسی آتو بده ، با وجود تمام اضطراب و فشاری که برای شرکت توی اون جشن کوفتی تحمل میکرد ، باز هم کاملا به موقع و سر وقت برای شرکت در مراسم حاضر شده بود.
اما با وجود تمام این برنامه ریزی ها و آمادگی های ذهنی ، با وجود تمام تلاش هایی که مرد جوون برای سرپا نگه داشتن خودش انجام میداد ، باز هم یک چیز بزرگی این وسط ایراد داشت. چیزی که کنترلش از دست تهیونگ خارج بود و شاید مثلا به پسر دیگه ای با چشم های سیاه و موهای لخت مشکی مربوط میشد.
همون مرد جوونی که تهیونگ هنوز آخرین ملاقاتی که با همدیگه داشتن رو فراموش نکرده بود و بعضی شب ها خوابش رو میدید... گاهی هم داخل قاب آینه به رد ناواضحی که از انگشت هاش روی استخوان فکش باقی مونده بود ، لبخند میزد و مثل دیوونه ها و برای ثانیه های طولانی ، به بازتاب تصویر بهم ریخته ی خودش خیره میشد.
حالا هم که قرار بود دوباره مو مشکی عزیزش رو ببینه ، رسما دل تو دلش نبود و طاقت نداشت! از طرف دیگه ، حتی با وجود اینکه بطرز غریب و غیرمنتظره ای احساس اضطراب و دلشوره میکرد ، اما باز هم چیزی شبیه به یک خوشی مست کننده زیر پوست تنش میدوید و باعث نامرتب شدن تپش های پر سرعت قلبش میشد.
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...