The last parts of happiness that my hands hold

868 91 286
                                    


ژوئن ۲۰۱۶

هوا نسبتا گرم بود و خورشید درست وسط آسمون میدرخشید. کیم تهیونگ توی حیاط بزرگ عمارت لی ، کمی دورتر از بنای یک طبقه ای که خونه ی دوست داشتنی خانواده ی جئون محسوب میشد ، ایستاده بود و همونطور که موبایلش رو با شدت زیادی به گوشش میفشرد ، توی تیله های سیاه جونگکوکش نگاه میکرد و لب پایینش رو از روی استرس میگزید.

-آره بابا! اومدم خونه ی... جونگکوک اینا!

پسر بزرگتر سینی صبحانه رو توی دستش نگه داشته بود و روبروی پسرکش ایستاده بود. تهیونگ پوست لبش رو کند و نوک کتونیش رو با تقلا توی خاک باغچه ی جلوی پاش فرو کرد.

-سرایدارا مگه خونه ام دارن؟

پدرش پرسید و چشم های پسر از شدت شوک بسته شدند. خوب بود که مو مشکی صدای نحس پشت گوشی رو نمی شنید.

-آ-آره... گفتم که! اومدم خو-خونه شون!

سکوت کوتاهی بین شون شکل گرفت. جونگکوک یکی از دست هاش رو از سینی رها کرد و همزمان با زمزمه کردن اسم پسرش ، آستین لباسش رو به سمت خودش کشید.

-اونوقت دقیقا چی باعث شد فک کنی اجازه ی همچین کاری رو داری پسرم؟

تهیونگ پلک هاش رو از هم فاصله داد. مو مشکی داشت با اشاره ازش میخواست که گوشی رو بزنه روی آیفون. پسر کوچکتر اما بدون اینکه قصد گوش دادن به حرفش رو داشته باشه ، تنها در سکوت به تیله های نگرانش خیره شد.

-من که بهت گفتم نمیتونم هر روز مستقیم بیام خونه بابا!

-تو واقعا همینقد احمقی یا منو احمق فرض کردی کیم تهیونگ؟!

قلب تهیونگ یک ضربان رو جا انداخت و ذهنش یاری نکرد... یعنی باباش چیزی میدونست؟ یا این یه تحقیر معمولی بود؟!

انگشت های یخ زده ش با بی پناهی لرزیدند و بدون اینکه واقعا تحت کنترل خودش باشن ، به ساعد دست پسر روبرو چنگ انداختند. جونگکوک بدون اینکه دستش رو عقب بکشه دولا شد و سینی صبحانه رو زمین گذاشت. بعد ، کف دست آزادش رو به گودی کمر پسرکش رسوند تا با فشاری ملایم ، جسم تسلیمش رو جلو بکشه و به تن خودش بچسبونه. تهیونگ ساعد مو مشکی رو رها نکرد... جونگکوک دست آزادش رو از فرورفتگی خوش تراش ستون فقراتش بالا کشید و با پایین آوردن سرش و قرار دادن چونه ش روی کتف پسر کوچکتر ، انگشت های نوازشگرش رو لا به لای موهای تابدار پشت سرش فرو برد.

-مَ منظورتو ن-نمیفهمم!

تهیونگ توی فضای تنگ آغوش پسر بزرگتر زمزمه کرد و از خودش پرسید ، اگر کیم ووشیک واقعا از چیزی خبر نداشت ، پس برای چی همچین حرفی رو با این لحن ، دقیقا توی همچین شرایطی زده بود؟!

-اسم کتابخونه رو که آوردی ، چون میدونستم یه ماهه فقط خوردی و خوابیدی و هیچ غلط دیگه ای نکردی و عرضه ی بر اومدن از پس هیچ کاری ام نداری ، بخاطر آبروی خودمم که شده چیزی نگفتم! اونوقت تو انقد احمقی که توی همچین شرایط حساسی که همه ی چشما رو توعه ، وانگو می پیچونی و از خونه ی یه مشت گدای بی سر و پا سر درمیاری؟! اونم همچین آت و آشغالایی که معلوم نیست واسه چی یهو باهات مهربون شدن! آخه من چرا باید یه همچین پسری احمقی داشته باشم؟! تو اصلا عقل تو کله ته کیم تهیونگ؟؟! هیچ حواست هست داری چه گندی بالا میاری؟؟!!!!

US.Where stories live. Discover now