دسامبر ۲۰۱۵درد تیزی توی سرش پیچید و پلک هاش رو محکم به هم فشرد. چند دقیقه ای بود که بیدار شده بود. به شکم روی تخت افتاده بود و نیمه ی صورتش در بالش فرو رفته بود. چشم هاش رو باز کرد و نگاه بی فروغش رو به تصویر روبروش داد. پرده ی سفید حریر پنجره ی اتاقش به آرومی در باد می رقصید.
ذهن تهیونگ خالی بود. سفید... پوچ... انگار تمام احساساتش رو لا به لای اشک های دیروزش جا گذاشته بود...
دیروز گریه کرده بود. از وقتی که پاش رو توی اتاقش گذاشت تا وقتی که خوابش برد... کل روز! کسی برای ناهار صداش نکرد. یا حتی شام! به هر حال این چیزی نبود که تهیونگ انتظارش رو نداشته باشه اما نمیدونست چرا هر بار همونقدر درد داشت!
غلتی زد و توی تختش نشست. نگاهی به ساعت توی کتابخونه ش انداخت. خواب مونده بود. اما خب قصد مدرسه رفتن رو هم نداشت. به کندی چرخید و پاهاش رو از لبه ی تخت آویزون کرد. سرش رو پایین انداخت و به گوشه ناخنش نگاه کرد. احساس ضعف داشت و معده ش کمی درد گرفته بود. اما خب طوری نبود که قابل تحمل نباشه.
از جاش بلند شد و به سمت سرویس اتاق حرکت کرد. پدرش این ساعت خونه بود و تهیونگ حتی اگر از معده درد هم می مرد ، باز هم حاضر نبود از اتاقش خارج بشه.
روبروی آینه ی سرویس ایستاد. دلش نمیخواست سرش رو بلند کنه و خودش رو نگاه کنه. شیر روشویی رو باز کرد و یک مشت آب روی صورتش پاشید. دستش رو محکم روی دهنش کشید. لب پایینش سوخت و تهیونگ احساس کرد که زخمش باز شده. اهمیتی نداد و این بار محکم تر لب هاش رو فشار داد. دوباره مشت پر از آبش رو بالا آورد و این بار تمام اون رو وارد دهانش کرد و بعد به بیرون تف کرد. نگاهش خونابه هایی که توی سینک راه گرفته بودند رو دنبال میکرد. دو دستش رو لبه ی سینک گذاشت و کمی خم شد. احساس میکرد از خودش متنفره. اون چی بود؟ چی داشت؟ چه دلخوشی و آرزویی براش باقی مونده بود؟ چرا فقط نمیتونست مثل بقیه ی دوستاش باشه؟ چرا نباید مثل همه ی نوجوونا یه زندگی عادی میداشت؟
تهیونگ دوست داشت زندگی کنه... با دوستاش بره بیرون. هدف داشته باشه! از ته دل بخنده... گاهی اوقات شیطنت کنه. اصلا اشتباه کنه و آسیب ببینه! اون نمیخواست بی نقص باشه...
ناگهان سرش رو بلند کرد و به تصویر داخل آینه خیره شد. پوستش زرد و خفه بنظر میرسید. ترکیدگی واضحی روی لب پایینش بود که بخاطر فشارهای چند لحظه قبل تهیونگ ، کمی خون افتاده بود. لبش باد کرده بود و زیر زخمش ، کبودی زرد و بنفش زشتی تا پایین چونه ش رد انداخته بود. پوزخند پر حرصی زد که باعث شد زخمش دوباره سر باز کنه و چند قطره خون از روی لبش سر بخوره.
نگاهش رو بالاتر کشید و به چشم هاش زل زد. چشم های یک بزدل! اون ها زیر چتری هاش پنهان شده بودند اما باز هم بنظرش نفرت انگیز میومدن.
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...