Next ten years

592 111 334
                                    


ژوئن ۲۰۱۶

بیشتر از پنج هفته از مرخص شدن تهیونگ از بیمارستان گذشته بود. پنج هفته ای که روزهای اولش به اندازه ی جهنم سخت بودن و پسر رو تا مرز دیوونگی پیش می بردن...

نه فقط بخاطر دردهای ریز و درشت جسمش یا مرور بازی بیرحمانه ای که پدرش به راه انداخته بود ، نه! درواقع تهیونگ اصلا موضوع ازدواج رو اونقدر جدی نگرفته بود که بخواد بابتش خیلی بهم بریزه...

درسته که خبرهای توی اینترنت هنوز سر جای خودشون باقی بودن و رفت و آمدهای آیرین به خونه شون نسبت به قبل حتی بیشتر هم شده بود ،‌ با این حال اما پسر کوچکتر مدام از زیر فکر کردن به این چیزها در میرفت... حتی اینکه خود آقای بائه به اسم عیادت به دیدنش اومد هم باعث نشد این طرز فکر پسر بهم بریزه!

آخه اون اصلا باورش نمیشد که پدرش بتونه اون رو وادار به همچین کاری کنه! پس تمام حرف هایی که بقیه پشت سرش میزدن یا رسانه ها بهم می بافتن بی اهمیت بنظر میرسید و بائه آیرین هم میتونست هر چند بار که دوست داره خودش رو به مبل های مجلسی خونه شون یا به پشت در اتاقش برسونه!

هیچکدوم از اینا براش اهمیتی نداشتن... تهیونگ اهمیت فاکی نمیداد! اون واقعا قصد نداشت که انرژیش رو بخاطر این چیزا هدر بده! حداقل نه تا وقتی که از نظر فیزیکی آسیب پذیر بود و زورش به پدرش نمیرسید ، یا نمیدونست پشت اون مرد به چی گرمه که انقدر با اعتمادبنفس حرف بی منطقش رو توی صورتش میکوبه!

به هر حال که تهیونگ قرار نبود اجازه بده کیم ووشیک به خواسته ی مسخره ش برسه اما این رو هم میدونست که شلوغ کاری و حرکت های ناشیانه نمیتونن بهش کمکی کنن...

هنوز جای آخرین باری که حساب نشده عمل کرده بود ، روی تنش درد میکرد...

درنتیجه بهتر بود فعلا دست نگه داره و بدون حساس کردن پدرش و جنگ بی نتیجه ، شرایط موجود رو سبک سنگین کنه.

پس بطرز غیرمنتظره ای ، هیچکدوم از اتفاقات اخیر اونقدرا هم توی آشفتگی پسر مقصر نبودند! نه لکه های زرد جا مونده روی تنش ، نه سر زدن های وقت و بی وقت دختر وزیر آینده ، نه حرف ها و کارهای حال بهم زن پدرش! هیچکدوم!

تهیونگ نسبت به تمام این واقعیات بی حس بود و این خودش رو هم شوکه میکرد!

در حال حاضر تنها دلیل آشفتگی پسر ، فقط و فقط دلتنگی عمیق و جنون آمیزی بود که برای لمس دوباره ی دست های عزیزترینش ، زیر پوستش شعله میکشید...

برای نگه داشتن دست هاش ، گم شدن توی آغوشش ،‌ گم شدن توی چشم هاش... برای نفس کشیدن هوای تنش ، چشماش ، دستاش ، چشماش...

لعنت!

برای چشماش ، برای تاریکی مردمک هایی که توشون گم میشد و برای روشنی ستاره هایی که توشون پیدا میشد...

US.Where stories live. Discover now