Hate you

785 107 383
                                    


هیت یو جونگکوک رو که گوش دادین؟
Maybe hatin' you's the only way it doesn't hurt.

زمان حال

قدرت ما در برابر بعضی مراحل زندگی اصلا کافی نیست. درواقع ، قدرت ما در برابر بعضی مراحل زندگی زیادی کمه! همیشه چیزایی هستن که برای تغییر دادن شون کاری بجز تماشا از دست مون برنمیاد... و چیزای دیگه ای که با علم به شکست خوردن حتمی و نزدیک مون ، مثل یک حکم لازم الاجرا وادار به جنگیدن نمایشی در طول مسیرشون میشیم.

اما قسمت بیهوده تر ماجرا اونجاست ، که گاهی ، در طول نبرد ، به احتمال برد کاراکتر بازنده ای که نقشش به عهده ی ماست امید می بندیم! انگار که میتونیم انتهای داستانی که از قبل نوشته شده رو تغییر بدیم!

امید! یک شمشیر دو لبه ی خطرناک... همون چیزی که قبلا به اندازه ی هزار کهکشان درحال انبساط ، درون چشم های ستاره بارون پسر مو مشکی وجود داشت! امید... این تنها حقه ی همیشه برنده برای گره زدن یک روح خسته به بعضی از‌ گوشه های روشن تری از ظلمات زندگی!

جونگکوک بارها امید رو تجربه کرده بود ؛ بارها و بارها ، مثل همه ی انسان های دیگه! درواقع پسر جوون به شکل غریزی ، همیشه ذات روشن و امیدواری داشت و این موضوع از سبک زندگی و تصمیماتش و رفتارهایی که توی شرایط مختلف از خودش نشون میداد ، به خوبی مشخص بود.

شاید هم به همین خاطر بود که در مواجهه با مصیبت غیرمنتظره ای که روی قلعه شنی کوچیکی که با تمام اشتیاقش به زندگی و هزار امید و آرزو برای خودش ساخته بود ، آوار شد ، کمرش بدجور شکست. بعد ، این موج های ناآروم دریای دائه چون بودند که شن و ماسه های بجا مونده از آوار قلعه ی ویران شده ش رو با خودشون بردند و بعدش ، اون بخش روشن و امیدوار پسر مو مشکی ، دقیقا همونجا و توی همون نقطه از زندگیش ، انگار که برای همیشه تموم شد.

تموم شد و تاریکی روح جونگکوک رو گرفت. تموم شد و موج های دریا رد پاهای برهنه ی دو پسری که از خط ساحلش گذر کرده بودند رو پاک کرد. بعد ، تمام ستاره های کهکشان چشم هاش سوختند و برای همیشه خاموش شدند ، بجز دو تا ستاره ی فرسوده که یکی شون پنج سال قبل و با برگزاری مراسم رسمی ازدواج قاتل پدرش مرد و اون یکی ، با شنیدن خبر پدر شدنش تاریک شد و درنهایت که قاب بی نقص دو نفره ش با پسرش رو دید ، این بار واقعا دچار فروپاشی شد و برای همیشه سقوط کرد.

به هر حال که لحظه ی باشکوهی بود! لحظه ی مرگ یک ستاره... زمانی که نور تا آخرین میزان خودش مصرف میشد و به درون می پاشید و چیزی که ازش به جا می موند ، سیاهچاله ی تاریک و بی انتهایی میشد که بطرز انتقام جویانه ای ، هر چیز روشن و نورانی که اطرافش وجود داشت رو به درون میکشید و کاملا نابود میکرد.

حالا جونگکوک اونجا بود ، اونجا و در اوج این انهدام... پسر بزرگتر اونجا بود و داشت تصویر زندگی بی نقص و خانواده ی بی نظیری که پسرش بدون اون تشکیل داده بود رو با چشم های خودش میدید!

US.Where stories live. Discover now