هیت یو جونگکوک رو که گوش دادین؟
Maybe hatin' you's the only way it doesn't hurt.زمان حال
قدرت ما در برابر بعضی مراحل زندگی اصلا کافی نیست. درواقع ، قدرت ما در برابر بعضی مراحل زندگی زیادی کمه! همیشه چیزایی هستن که برای تغییر دادن شون کاری بجز تماشا از دست مون برنمیاد... و چیزای دیگه ای که با علم به شکست خوردن حتمی و نزدیک مون ، مثل یک حکم لازم الاجرا وادار به جنگیدن نمایشی در طول مسیرشون میشیم.
اما قسمت بیهوده تر ماجرا اونجاست ، که گاهی ، در طول نبرد ، به احتمال برد کاراکتر بازنده ای که نقشش به عهده ی ماست امید می بندیم! انگار که میتونیم انتهای داستانی که از قبل نوشته شده رو تغییر بدیم!
امید! یک شمشیر دو لبه ی خطرناک... همون چیزی که قبلا به اندازه ی هزار کهکشان درحال انبساط ، درون چشم های ستاره بارون پسر مو مشکی وجود داشت! امید... این تنها حقه ی همیشه برنده برای گره زدن یک روح خسته به بعضی از گوشه های روشن تری از ظلمات زندگی!
جونگکوک بارها امید رو تجربه کرده بود ؛ بارها و بارها ، مثل همه ی انسان های دیگه! درواقع پسر جوون به شکل غریزی ، همیشه ذات روشن و امیدواری داشت و این موضوع از سبک زندگی و تصمیماتش و رفتارهایی که توی شرایط مختلف از خودش نشون میداد ، به خوبی مشخص بود.
شاید هم به همین خاطر بود که در مواجهه با مصیبت غیرمنتظره ای که روی قلعه شنی کوچیکی که با تمام اشتیاقش به زندگی و هزار امید و آرزو برای خودش ساخته بود ، آوار شد ، کمرش بدجور شکست. بعد ، این موج های ناآروم دریای دائه چون بودند که شن و ماسه های بجا مونده از آوار قلعه ی ویران شده ش رو با خودشون بردند و بعدش ، اون بخش روشن و امیدوار پسر مو مشکی ، دقیقا همونجا و توی همون نقطه از زندگیش ، انگار که برای همیشه تموم شد.
تموم شد و تاریکی روح جونگکوک رو گرفت. تموم شد و موج های دریا رد پاهای برهنه ی دو پسری که از خط ساحلش گذر کرده بودند رو پاک کرد. بعد ، تمام ستاره های کهکشان چشم هاش سوختند و برای همیشه خاموش شدند ، بجز دو تا ستاره ی فرسوده که یکی شون پنج سال قبل و با برگزاری مراسم رسمی ازدواج قاتل پدرش مرد و اون یکی ، با شنیدن خبر پدر شدنش تاریک شد و درنهایت که قاب بی نقص دو نفره ش با پسرش رو دید ، این بار واقعا دچار فروپاشی شد و برای همیشه سقوط کرد.
به هر حال که لحظه ی باشکوهی بود! لحظه ی مرگ یک ستاره... زمانی که نور تا آخرین میزان خودش مصرف میشد و به درون می پاشید و چیزی که ازش به جا می موند ، سیاهچاله ی تاریک و بی انتهایی میشد که بطرز انتقام جویانه ای ، هر چیز روشن و نورانی که اطرافش وجود داشت رو به درون میکشید و کاملا نابود میکرد.
حالا جونگکوک اونجا بود ، اونجا و در اوج این انهدام... پسر بزرگتر اونجا بود و داشت تصویر زندگی بی نقص و خانواده ی بی نظیری که پسرش بدون اون تشکیل داده بود رو با چشم های خودش میدید!
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...