زمان حالبا قدم هایی بلند و آشفته وارد فضای خونه شد و کیف دستی گرون قیمتش رو با حرص روی اولین مبلی که نزدیکش بود ، انداخت. بعد ، همونطور که وسط سالن اصلی ایستاده بود ، دست های لرزونش رو داخل موهای لخت کنار شقیقه هاش فرو برد و دسته ی بزرگی از تارهای بلندش رو محکم و با عصبانیت به سمت عقب کشید.
پشت سرش ، تهیونگ بدون کوچکترین عجله ای داخل اومد و در ورودی رو بست. دختر خدمتکار که صدای باز و بسته شدن در رو شنیده بود ، درحالیکه یوجین رو توی بغلش به آرومی تکون میداد ، از اتاق پشتی خارج شد و خودش رو به نزدیکی ورودی اصلی رسوند.
-سلام... خسته نباشین! خوش اومدین خانوم ، خوش اومدین آقای کیم...
گفت و بعد از مکث کوتاهی که بین کلامش انداخت ، پسر کوچولوی داخل آغوشش رو جابجا کرد و این بار تهیونگ رو مستقیما مورد خطاب قرار داد.
-چه خوب که برگشتین آقا ، یوجین واقعا بیقراری میکرد و بهونه تونو میگرفت! خوشحالم که حالتون بهتره... چیزی میخورین براتون آماده کنم؟
تهیونگ با مردمک هایی لبریز از دلتنگی و نیاز به صورت ذوق زده ی پسرکش نگاه کرد که با وجود تمام خوابالودگیش و خماری چشم هاش ، چطور بیصدا لبخند میزد و یکی از دست های کوچیک و تپلش رو به سمت صورت پدرش کش میاورد.
-سلام مینجی... توام خسته نباشی! چیزی نمیخوام ، ممنون.
-اوه ، خواهش میکنم! من که کاری نکردم! فقط... میخواین یوجین رو نگه دارین؟ این بار واقعا خیلی دلتنگی میکرد ، اونقدر که مجبور شدم کل دیروز و امروز ، قاب عکس تونو دستم بگیرم و از طرف تون باهاش حرف بزنم تا یکم آروم بگیره!
تهیونگ لبخند زد. پسر جوون بعد از تمام رنجی که طی این دو روز متحمل شده بود ، بالاخره لبخند زد و سرش رو به نشونه ی منفی به دو طرف تکون داد.
-نه! مریضم... بغلش کنم یه وقت سرما میخوره!
بعد ، لبخند ضعیفش رنگ بیشتری گرفت و همزمان با لمس محتاط موهای کم پشت سر نوزاد ، این بار کلماتش رو به قصد ارتباط برقرار کردن با پسر کوچولوی قشنگش کنار هم گذاشت.
-آره بابا؟! پسرم خاله مینجی شو حسابی اذیت کرده؟!
مینجی چشم هاش رو درشت کرد و بعد از چند بار پلک زدن ، دم عمیقی گرفت تا حرف های رئیسش تکذیب کنه ، اما صدای گرفته و لحن هشدار آمیز بائه آیرین ، نفسش رو حبس کرد و کلمات متولد نشده ش رو کنج حنجره ش نگه داشت.
-مینجی! همین الآن یوجینو به اتاقش میبری و سعی میکنی بخوابونیش! هر چیزی ام که شد ، نه خودت از اتاق بیرون میای ، نه بچه رو بیرون میاری! فهمیدی؟!
تهیونگ نگاهش رو از پسرش گرفت و دختر خدمتکار ، مردمک های گیجش رو بین هر دو نفر چرخوند.
-پس واسه چی همینجوری اونجا وایسادی بر و بر منو نگاه میکنی؟! یالا از این خراب شده گمشو بیرون!!!
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...