Lost for you

627 96 313
                                    


زمان حال

فضای اتاق ساکت بود و روشنایی روز به خوبی از پنجره ی بزرگ و سراسری روی دیوار به داخل نفوذ میکرد. با این حال ، نور خورشید مستقیم نبود و به هیچ عنوان آزاردهنده بنظر نمیرسید. فقط باریکه هایی از پرتوهای کم جون و طلایی رنگ مخصوص غروب ، روی برگ های پهن و باریک گلدون های گیاه پر تعداد ضلع شمالی اتاق افتاده بود و در ترکیب با دکور مینیمال اطراف ، تصویر آرامش بخش و زیبایی ایجاد میکرد.

در سمت دیگه ی اتاق اما ، پشت میز کار بزرگ و چوبی اصلی ، پسر جوونی نشسته بود و مردمک های تیره و بی حالتش رو هر از گاهی روی نوشته های بی انتهای کاغذهای زیر دستش حرکت میداد. البته نه که درحال خوندن متن سندها باشه ، نه... به هیچ وجه! تکون خوردن گهگاه عنبیه های مرد مو مشکی تنها یک واکنش غیرارادی و ناخودآگاه بخاطر خستگی عضلات کره ی چشمش بود ، وگرنه که پسر پشت میز هیچ تلاشی برای خوندن کلمات مقابلش نمیکرد و به هیچ عنوان درک و برداشت واضحی از محتوای دیتایی که وظیفه ی آنالیز کردن شون بهش واگذار شده بود ، نداشت!

درواقع ، ذهن پسر جوون خیلی دورتر از این حرف ها بود... خیلی دورتر و پرت تر!

جونگکوک فقط خودش میفهمید که فکرش در تمام این مدت ، چطور بی وقفه حول اتفاقات چند روز گذشته می چرخید و همزمان با مرور خاطراتش ، چطور تمام چیزهایی که از سر گذرونده بود رو مثل قطعات یک پازل بهم ریخته به هم می چسبوند.

با وجود تمام این ها اما ، با وجود تمام این نشخوارهای ذهنی ، درنهایت هیچ نتیجه ی مشخصی برای مو مشکی حاصل نمیشد. پسر جوون تا قبل از اون و حتی تا آخرین روزی که در توکیو گذرونده بود ، زندگی نسبتا بی حاشیه ای داشت ، اما حالا ناگهان وارد بازی خطرناکی شده بود و آدم های کله گنده ای در مقابلش قرار گرفته بودند که همیشه از امثال شون دوری میکرد! آدم هایی که حالا دشمنش بودند و زمین بازی که هیچ جوره بهش تعلق نداشت... جونگکوک همیشه وقتی به آینده ی خودش فکر میکرد ، تصویر یک زندگی آروم و معمولی و به دور از موفقیت های جاه طلبانه یا پیشرفت های اغراق آمیز رو میدید ، اما الآن توی موقعیت کاملا متضاد با تمام تصورات گذشته ی خودش گیر افتاده بود.

جدای از تمام این ها اما ، جدای از تمام این افکار بی سر و ته و کشمکش های ذهنیش ، دیدن مداوم تهیونگ سخت تر از چیزی که فکرش رو میکرد ، پیش میرفت و تمرکزش رو کاملا میگرفت. جونگکوک هدفی داشت که برای شکست نخوردن در راه رسیدن بهش ، حتی کمترین سستی و حواس پرتی هم جایز نبود... هدفی که برای داشتنش همه چیز رو به راحتی فدا میکرد و یک جنگ تمام عیار راه مینداخت! نزدیک بودن به پسر کوچکتر هم بخش انکار ناپذیری از این هدف بود که با راه حل دیگه ای جایگزین نمیشد... جونگکوک باید به تهیونگ و هر چیزی که بهش مربوط بود ، نزدیک میموند و برنامه های داخل ذهنش رو به هر قیمتی که شده جلو میبرد. اینکه توی این مسیر چه بلایی سر خودش میومد هم به هیچ عنوان مسئله ی با اهمیتی محسوب نمیشد.

US.Where stories live. Discover now