نوامبر ۲۰۱۵
به آرومی روی صندلی کنار دیوار نشست. چند دقیقه ای بود که زنگ خورده بود اما هیچ کدوم از اون ها قصد ترک اتاق رو نداشتند. اولین زنگ کلاب موسیقی تمام شده بود. جونگکوک از دیروز بابتش استرس داشت و صد بار بابت اینکه جوگیر شده بود و اون کلاب رو انتخاب کرده بود به خودش فحش داده بود. آخه اون که هیچی از موسیقی حالیش نمیشد ، چه لزومی داشت از این غلط ها بکنه؟!
اما خب از طرفی هم حاضر نبود یه همچین فرصتی رو برای کنار تهیونگ بودن از دست بده. طبق انتظارش ، یونگی هم عضو کلاب بود. هر کدوم از اعضا حداقل در زدن یک ساز مهارت داشتند و جونگکوک فکر میکرد که حتما مربی بعد از دونستن اینکه اون هیچ سازی نمیزنه ، یک راست از اتاق به بیرون پرتش کنه. اما آقای آن ازش خواسته بود که یه آهنگ براش بخونه. جونگکوک هم انجامش داده بود و بعد از اتمام آهنگش ، آقای آن پیشنهاد کرده بود که اون ها یک بند تشکیل بدن و جونگکوک خواننده ی گروه باشه. خب این اونقدرام بد نبود...
از اونجایی که الکتریک تنها سازی بود که تهیونگ میتونست بزنه ، یونگی گیتار خودش رو براش آورده بود و خودش هم قرار شده بود که درام بزنه.
همینطور که بین افکار خودش غوطه ور بود ، تهیونگ رو دید که روی صندلی کنارش نشست و پاهاش رو دراز کرد.
+هووووف از چیزی که فک میکردم برام سخت تره. انگار خیلی چیزا یادم رفته. ولی میخوام تا میتونم براش تمرین کنم. همیشه آخر سال مدرسه یه جشن میگیره. اگه آماده باشیم میتونیم اجرا کنیم کوک.
لبخند بزرگی روی صورتش بود و چشم هاش می درخشیدند.
+این رویای منه جونگکوک! شاید دارم خودمو گول میزنم یا نصفه نیمه بدستش میارم ولی از هیچی که بهتره.
حالا بدون اینکه خودش متوجه باشه ، به جونگکوک زل زده بود و ملتمسانه نگاهش میکرد. چشم هاش میلرزیدند و بنظر میرسید واقعا نیاز داره تا اون تاییدش کنه.
+تو اینطور فک نمیکنی؟
جونگکوک کمی به سمتش خم شد. دستش رو که داشت با گوشه ی ناخن اون یکی دستش ور میرفت ، گرفت و فشرد.
-بنظر من هر رویایی ارزش جنگیدن رو داره. حالا این جنگ از هر نوعی که میخواد باشه تهیونگ. تو داری با توان خودت براش مبارزه میکنی. این خیلی شجاعانه ست. شاید نتونی خیلی کارای دیگه بکنی ، اما لابد نمیشده که نکردی! پس نباید خودت رو سرزنش کنی. باید یه جایی خودت رو بابت ضعف هایی که داشتی ببخشی ته... اگه این کارو نکنی بجای اینکه برای رویات مبارزه کنی به خودت میای و می بینی تمام این مدت داشتی با خودت میجنگیدی...
تهیونگ مستقیم به چشم های جونگکوک نگاه میکرد. زمان هایی که اون اینطور محکم حرف میزد و پلک هاش رو برای اطمینان دادن به تهیونگ به هم می فشرد ، قلبش آروم میگرفت. جونگکوک واقعا بد عادتش کرده بود!
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...