کره جنوبی - سئولبرای آخرین بار نگاهی به کاغذ زیردستش انداخت و با کلافگی حاصل از سی ساعت بیداری و ساعت های طولانی کار کردن ، چشم هاش رو با خستگی بست و روان نویس فلزی از بین انگشت های کشیده ش روی میز افتاد. تنش خسته بود اما مغزش آروم نمیگرفت. ذهن پر آشوب پسر جوون هیچوقت جسم از هم پاشیده ش رو به همین سادگی تسلیم یک خواب عمیق و راحت نمیکرد.
-میدونی چیه؟!
از خودش پرسید و همزمان با کشیدن کف دستش روی گردن دردناکش ، قلنج مهره هاش رو محکم شکوند. وضعیتش خیلی از روزها همین شکلی بود... تهیونگ خیلی وقت ها برای چند ساعت خواب ناقابل ، از خودش تا سر حد مرگ کار میکشید و جسم و ذهنش رو تا زمانی که کاملا بیهوش بشه ، درگیر کارهای مختلف میکرد.
-گور پدرت اصلا!
گفت و از روی صندلی چرمی پشت میز بلند شد. ساعت روی دیوار حدود چهار صبح رو نشون میداد. پسر جوون اما خسته و بی حوصله ، یک دست لباس راحتی از کشوی نزدیک تخت بیرون کشید و بعد از برداشتن تن پوش حوله ایش ، به سمت حمام داخل اتاق راه افتاد. دوش گرفتن همیشه بهش کمک میکرد تا راحت تر بخوابه. شاید برای اینکه قبل از ساعت هفت صبح ، شانس یک خواب کوتاه رو از دست نده ، باید امشب هم دوباره همین راه رو امتحان میکرد.
با رسیدن قدم های بیحالش به در حمام ، بی سر و صدا واردش شد و وسایلش رو داخل قفسه ها گذاشت. بعد ، دمای آب رو تنظیم کرد و همزمان با درآوردن لباس های تنش ، داخل وان نشست و جسم برهنه ش رو تا گردن زیر آب گرم فرو برد. چند ثانیه ی اول به سکوت گذشت و تهیونگ بعد از لبریز شدن وان ، شیر آب رو بست. بعد پلک های خسته ش رو به آرومی روی هم گذاشت و سرش رو از پشت به لبه ی سنگی تکیه داد. گرمای آب انگار درد رو از لا به لای ماهیچه هاش بیرون میکشید و تمام خستگیش رو از زیر پوست تنش بیرون میکرد.
با صدای باز شدن در اما ، بدون اینکه پلک هاش رو از هم فاصله بده ، نفس عمیقی کشید. حموم بوی شامپو میداد ، با این حال عطر گرم تن کسی که به سمتش قدم برمیداشت واضح تر بود.
-فک کردم خواب باشی...
پس بدون واکنش اضافه ای ، خطاب بهش ، گفت و به صدای قدم های آرومش گوش داد. قدم هایی که تا کنارش جلو اومدند ک عطری که تشدید شد و درنهایت ، شخصی که با دقت و آرامش روی لبه ی وان نشست.
-خوابم نمیبره وقتی حس میکنم ناآرومی...
تهیونگ ، صدای جابجا شدن وسایل رو شنید و خنکی شامپوی مورد علاقه ش پوست سرش رو قلقلک داد. بعد ، انگشت های آشنایی با ملایمت لا به لای موهای سیاهش لغزیدند...
-معذرت میخوام... نمیخواستم امشبم اذیتت کنم!
حرکت دستش شبیه نوازش بود و شقیقه های دردناک پسر رو تسکین میداد. تهیونگ هومی کشید و با رضایت ، کمی بیشتر داخل آب فرو رفت.
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...