Warning Alarm...می ۲۰۱۶
آخرین پوست بالا اومده ی گوشه ی ناخن انگشت اشاره ش رو با دندون کند و بعد ، رفت سراغ ناخن بعدی...
-نمیدونم بابا... فقط همونی بود که بهت گفتم.
صدای آیرین توی گوشش زنگ میخورد. صحبت کردنش با تلفن انگار تموم نمیشد.
-نه هنوز... نمیدونم کی بیام بیرون
نگاهش رو از ساعت روی دیوار گرفت و سرش رو به سمت آشپزخونه چرخوند. مادرش روی صندلی پشت اوپن نشسته بود و در سکوت ، مشغول مزه مزه کردن گلس شراب توی دستش بود.
-نمیدونم بابا نمیدونم... اگه نرفته بودن چی؟ اونوقت چی بگم؟
نگاه زن بالا اومد و توی چشم های پسرش نشست. تهیونگ با خودش فکر کرد ، چطور واکنش اون به تمام این اتفاقات ، خونسردی و سکوت بود؟
-تهیونگ؟
آیرین درحالیکه موبایل رو به گوشش چسبونده بود ، اسم پسر رو صدا زد. صورت تهیونگ بعد از یک مکث کوتاه به طرفش برگشت.
-بابام میخواد باهات حرف بزنه...
سکوت شکننده ای بین شون گرفت. بعد پسر کوچکتر ، بی اهمیت به حرفی که دختر زده بود ، از روی کاناپه بلند شد و خودش رو به آشپزخونه رسوند.
آیرین لب پایینش رو گزید و جمله های پشت سر همش رو تحویل پدرش داد.
-حالش زیاد خوب نیست بابا! بهتره بعدا صحبت کنید...
تهیونگ روی صندلی کنار مادرش نشست. زن به سرخی شراب توی لیوان خیره شد.
+مامان؟
تغییری توی صورت زن اتفاق نیفتاد. اما تهیونگ احساس کرد که نوک انگشت هاش روی بدنه ی لیوان ، کمی سفید شدند.
+من... گیج شدم. چه اتفاقی داره میفته مامان؟
حرف زدن آیرین ادامه داشت. اما تهیونگ دیگه صداش رو نمی شنید.
+این حرفا یهو... یهو از کجا در اومدن آخه؟ اصلا اونا چرا باید بیان اینجا؟
مکثی بین جمله ش انداخت و خودش رو به مادرش نزدیکتر کرد.
+تو چیزی میدونی مامان؟
زن نفس عمیقی کشید و با برگردوندن سرش به سمت پسر ، به چشم هاش نگاه کرد. چشم های پسر نا آروم و مضطرب بود...
×چی ازت پرسیدن؟
+درباره ی پدربزرگ و... سهام و قمار و... ازدواجِ... ازدواج سیاسی با...
جمله ش رو برید و چند بار پلک زد. حتی به زبون آوردنش هم ترسناک بود.
+من واقعا نمیفهمم! چرا یهو اینطوری شد؟
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...