۳۰ دسامبر ۲۰۰۳ - تولد ۵ سالگی تهیونگشب سردی بود.
صدای برخورد محکم و بی وقفه ی قطره های بارون به سقف اتاقک چوبی ، بلندتر از قبل شنیده میشد. بارون نه! رگبار... انگار که آسمون سوراخ شده بود.
همه جا تاریک بود. فقط لکه نور کوچیکی از لای پره های هواکش روی دیوار ، رد شده بود و فضا رو کمی روشن تر میکرد.
لا به لای صدای ضربه های ممتد قطره های آب ، زمزمه ی بی روح و کم جونی به سختی شنیده میشد.
+س... سنگیل چو... کا... هامیدا...
جسم کوچولو و بی پناهی ، در فاصله ی کوچیک بین دیوار و کمد فلزی ، توی خودش مچاله شده بود.
+سنگیل چوکا... هام... هامیدا...
بلوز و شلوار نازکی تنش بود که بعضی قسمت هاش کمی مرطوب بنظر میرسید. زانوهاش رو توی قفسه ی سینه ش جمع کرده بود. پاهای برهنه ش رو محکم به هم چسبونده بود و با دست های کوچیکش خودش رو بغل گرفته بود.
هوا واقعا سرد بود!
با شدت گرفتن صدای آب ، پسرک سرش رو یواش از روی زانوهاش بلند کرد و به دیوار پشتش تکیه داد. چشم هاش بسته بودند و پلک هاش رو محکم به هم فشار میداد.
قطره آب بزرگی از سقف جدا شد و روی موهای آشفته ش چکید. بدنش لرز ملایمی رفت. ناخودآگاه عطسه کرد و بعد از کشیدن آستین بلوزش زیر دماغش ، بیشتر توی خودش جمع شد.
+سارانگ هنن... تهیونگ...
صدای بلند رعد و برق توی فضا پیچید.
نفسش توی سینه حبس شد و تکون محکمی خورد اما درد تیزی که بلافاصله توی پهلوش پیچید ، حرکتش رو متوقف کرد.
حالا اشک پشت پلک های بسته ش جمع شده بود اما اون نمیخواست گریه کنه. یعنی نه که نخواد گریه کنه... اما وقتایی که گریه میکرد ، مامانش از دستش عصبانی میشد.
تهیونگ پسر خوبی بود...
اون نمیخواست مامانش رو عصبانی کنه!
+ته... تهیونگی ش... شجاعه! اون... ن... نمی... نمی...
دندون هاش از سرما به هم خوردند و جمله ش برای یک لحظه بریده شد.
+نمی... ترسه!
دست هاش رو از دور زانوهاش باز کرد و آروم روی زمین دراز کشید.
+اینجا که ترس... ترس نداره! هم... همه ش م... م... مث... مث یه... بازیه!
خب این اولین باری نبود که تهیونگ توی انباری کوچولوی انتهای حیاط زندانی میشد. احتمالا قرار هم نبود که آخرین بار باشه! تهیونگ پسر باهوشی بود. اون فقط سعی میکرد خودش رو با شرایط تطبیق بده...
دفعه های قبل ، بارها جیغ کشیده بود. بارها گریه کرده بود. بارها مادرش رو صدا زده بود... اما تنها چیزی که نصیبش شده بود ، کتک های بیشتر بود!
YOU ARE READING
US.
Fanfictionجئون جونگکوک ؛ پسر ساکت و خجالتی یه سرایدار معمولی که برای آینده ش آرزو های بلندپروازانه ی زیادی داره... اون همیشه دقیقا میدونه که از زندگی چی میخواد و داره چیکار میکنه و بنظر میرسه هیچ چیز نمیتونه حساب کتابش رو بهم بزنه! جونگکوک یه پسر خوبه! کیم ته...